.پرچمداران انديشههاي جديد فلسفي و اجتماعي در ايران
منتقدين اجتماعي
ميرزا فتحعلي آخوندزاده
آخوندزاده، يكي از فرزندان پرشور و آزاديخواه و اصلاحطلب ايران است. پدرش تبريزي و مادرش مراغهيي بود و به قول خودش از نژاد «پارسيان» و وطنش ايران عزيز است. پس از فراگرفتن دانشهاي مقدماتي در گنجه زيرنظر ميرزا شفيع كه دانشمندي روشنضمير بود. به آموختن حكمت و عرفان مشغول شد. ميرزا شفيع، روزي از شاگردش پرسيد: از تحصيل علوم چه منظوري داري؟ گفت ميخواهم روحاني شوم. استاد با شنيدن اين سخن، خطاب به او گفت: چون روحاني زياد است، شغل ديگري پيشگير. ميرزا فتحعلي به مرور زمان از بركت تعاليم استاد به كشف حقايقي جديد توفيق يافت و در نتيجه مطالعه و پژوهش در آثار دانشمندان، پرده اوهام و خرافات از پيش چشم او برداشته شد و كارش بهجايي رسيد كه ميرزا شفيع، از ذهن انتقادي و بلوغ فكري او در كودكي سخن گفت و اظهار اميدواري كرد كه در بزرگي مصدر خدمات مهمي گردد.
دوّمين مرحله تحول فكري ميرزا فتحعلي در تفليس آغاز شد، در اين شهر، او زبان روسي را بخوبي آموخت و با بسياري از آزاديخواهان و صاحبنظران آشنا شد. او در محفلي كه، ديوان عقل، نام داشت شركت ميكرد و درباره شاعران به گفتگو ميپرداخت.
در آن ايّام (1250 هجري- 1834 ميلادي) تفليس، مركز فعاليتهاي فرهنگي و سياسي بود. او توانست با بسياري از شخصيّتهاي فرهنگي و سياسي آن ايام آشنا شود و از خرمن دانشها و اطلاعات عمومي آنان خوشهچيني نمايد. پس از چندي، مقام فكري و موقعيّت اجتماعي ميرزا فتحعلي، بالا رفت تا جايي كه وي را، در ايران و قفقاز و روسيه و عثماني ميشناختند و در محافل هنري تفليس، مسكو و پترزبورگ، پايه ارجمندي داشت ... از اهل دولت و شاهزادگان، هركس گزارش به تفليس ميافتاد، سراغ او ميرفت از ياران نزديك و صميمي ميرزا فتحعلي و به اصطلاح خودش «همرازان» او، اين كسان را ميتوان
ص: 409
نام برد: ميرزا يوسف خان مستشار الدّوله، جلال الدين ميرزاي قاجار، ميرزا ملكم خان، شيخ محسن خان معين الملك (مشير الدّوله بعدي)، ماكنجي، پيشواي زردشتيان، وعده ديگر.
ميرزا فتحعلي با آشنايي، كه با آزاديخواهان و روشنفكران روسي و گرجي پيدا كرد، در سال 1262 ه، (1846 ميلادي) به انديشه فعاليتهاي اجتماعي و سياسي افتاد. در اين اوان كه جوان بود، و پرجوش و خروش، اين نقشه را ريخت كه افراد پختهيي را جمع كند و محفل خصوصي تشكيل دهند، مدرسه باز كنند، روزنامه برپا سازند و مثل روسيان، تئاتر ايجاد نمايند، و به باسواد كردن مردم پردازند، تا از اين راه، مردم تربيت گيرند و به حقوق خود آشنا شوند و زنان نيز به آزادي برسند ... اساسا ترقي مشرقزمين را در باسواد كردن و تربيت ملتهاي آن ميدانست و اعتقاد داشت از اين راه خورشيد دانش بر روي كشورهاي مشرق پرتو خواهد افكند ... «1»
فعّاليتهاي متنوّع آخوندزاده
«كار ميرزا فتحعلي، در قلمرو ادب و فكر و دانش جديد با نمايشنامهنويسي و داستانسرايي آغاز گرديد. پيش از آن منظومهيي در 25 سالگي به سبك پيشينيان در مرگ پوشكين سروده بود، از 1266 تا 1273 شش نمايشنامه و يك داستان نوشت، همه آنها، در انتقاد از اوضاع نابسامان اجتماعي است امّا يكباره از هنر دست كشيد و در 1274 رساله الفباي جديد را پرداخت. كموبيش پانزده سال در تلاش اصلاح و بعد تغيير خط به عنوان تسهيل ابزار ترقي و نشر دانش و فن جديد بود، از اين كار سرخورد، در آن ضمن اعتقاد پيدا كرد، كه تعصب و جهل سدّ اصلي ترقي اجتماع و اخذ علم و تمدن است، پس در 1279 به نگارش رساله مكتوبات كمال الدوله شروع كرد، و سال بعد تمام نمود، موضوع آن، انتقاد بر سياست، و معتقدات بعضي از مردم است، تا پايان زندگي، آن رساله را حك و اصلاح ميكرد، و چيزهايي بر آن افزود، و هميشه در فكر انتشارش بود. در اين فاصله مقالههايي انتقادي در فلسفه و سياست و تاريخ و اقتصاد و ادبيات نيز نوشت. اشعار انتقادي هم سرود كه در آنها صبوحي تخلّص داشت ...» «2»
ميرزا فتحعلي، پس از آنكه در زبان روسي تبحّر يافت به مطالعه آثار ادبي، انتقادي و اجتماعي نويسندگان آن سرزمين همت گماشت و از رئاليسمي كه در ادبيات، شعر و تئاتر و نمايشنامههاي روسي متجلي بود الهام گرفت. نوشتههاي مرداني چون چرنيشفسكي،
______________________________
(1). انديشههاي ميرزا فتحعلي آخوندزاده به اهتمام دكتر فريدون آدميّت، ص 24 انتشارات خوارزمي 1349
(2). همان كتاب، ص 28.
ص: 410
پوشكين، لرمانيوف، گوگول و بلينسكي، در طرز تفكر و انديشههاي ميرزا فتحعلي مؤثر افتاد. وي نيز با آثار بزرگان شعر و ادب انگلستان و فرانسه نيز آشنايي داشت و چون به اوضاع اجتماعي و وضع طبقات مختلف اجتماعي در ايران و قفقاز آشنايي كامل داشت توانست افكار انقلابي و انتقادي خود را در آثار ادبي و نمايشنامهها منعكس سازد.
وي در يكي از داستانهاي نمايش، «انديشههاي مترقي خود را از زبان حاجي نوري شاعر روشنبين، ادا ميكند و سوءنيّت و طرّاري ملا ابراهيم را بر مردم آشكار ميسازد.
كيمياگري را باطل و همه تصانيف در آن فن را پوچ ميشمارد: من ملا خليل را نديدهام، اما به فراست ميدانم دستگاه عوامفريبي باز كرده است ... اكسير در عالم، وجود ندارد.
ولي كيست كه به حرف حسابي گوش بدهد، نويسنده با تنبلي و مفتخوري سر پيكار دارد، منادي فلسفه عمل است، صنعت هركس براي خودش اكسير و مايه گذران اوست، ديگر چه لازم كرده پشت سر كيمياگرها بيفتد. مردم كاهل و كوردل را، كه براي تحصيل مال فريب شيادان را ميخورند تحقير ميكند و نشان ميدهد كه همه آن بيچارگيها، از عوارض ظلمت ناداني است، جايي كه خرد به سستي گرايد، اوهامپرستي استيلا پذيرد ...»
انتقاد سياسي
در نمايشنامه جادوگر ايراني «صدارت حاجي ميرزا آقاسي را دست انداخته ... درويش جادوگر ميگويد: مگر ديوهاي من سرباز ايراني هستند كه مفت خدمت بكنند؟ مگر من وزير حاجي ميرزا آقاسي هستم كه هيچچي به آنها ندهم جز فحش و تهديد ... من در تهران به چشم خود ديدم كه حاجي ميرزا آقاسي در ميدان توپخانه، به توپ مرواريد داشت نگاه ميكرد كه ناگهان هفتصد سرباز دور او را گرفتند و مطالبه مواجب كردند. درحال، حاجي ميرزا آقاسي خم شد، لنگه كفشش را درآورد و به دستش گرفت با هزاران ناسزا بسان عقاب به سوي آنها هجوم آورد ... و دو مرتبه برگشت ... رو كرد به خانهايي كه در حضور بودند، خطاب به آنها گفت: حضرات ديدند؟ با اين قشون ترسو، نميدانم هرات را چگونه خواهم گرفت، حالا خوب بود كه من با شمشير بر آنها حمله نكردم و الا نميدانم تا كجا فرار ميكردند ...» «1»
______________________________
(1). انديشههاي ميرزا فتحعلي، ص 42 به بعد.
ص: 411
دفاع از حقوق زنان
در نمايشنامه ديگري نويسنده، به تجاوزاتي كه در محيط اجتماعي كشورهاي جنوب غربي آسيا به حقوق زن ميشود اشاره ميكند:
«جناب وزير، براي استوار كردن پايه وزارتش كوشش دارد، خواهر زن جوان خود «نسا خانم» را به زني، به حاكم ولايت بدهد، انگشتر نامزدي وي را هم ميخرد. نسا خانم كه براي خويش حقوقي قايل است دست رد بر سينه او مينهد. اين انگشتر را ببريد، لايق خان، دختر پيدا كرده انگشتش كنيد- او به رضايت خودش با نامزدش ازدواج مينمايد ...» «1» در نمايشنامه ديگري مفاسد هيات حاكم زمان را آشكار ميكند و از زبان برادرزاده خان لنكران، خطاب به عمويش ميگويد: «مداخله امثال شما به امور مملكت خلاف انصاف و مروت است ... هركه بخواهد امور مملكت را موافق قاعده به اصلاح بياورد و رعيت و ملت را ترقي بدهد، لابد بايد مردمان بياطلاع و غيركافي را از رياست خلع كند و امور مملكت و ملت را به مردان كاردان كافي بيغرض بااطلاع واگذارد.
اشخاصي را كه طمعكاري و رشوهخواري، عادت طبيعي آنها شده است، و حكم را، محض جلب منفعت خود، به خلاف حق و استحقاق ميدهند، دخيل كار بندگان خدا نكند، تا امور دولت و ملت بطور درستي رو به ترقي گذارد، عوام رعايا و نوكر و غيره، آسوده و فارغبال بوده باشند ...»
«... حكايت «وكلاي مرافعه» در تبريز اتفاق ميافتد وكيل عدليّه را در زمره مردم بيايماني جلوه ميدهد كه در پي همه چيز ميرود مگر حق و انصاف، آقا مردان پسر حلوايي، حرفه وكالت دارد. بامبول زن بيبدلي است كه براي شيطان پاپوش ميدوزد، نقشه ميريزد، كه وارثان حقيقي مرحوم حاجي غفور را از ارث محروم گرداند و حقّشان را به ديگري بدهد. در عوض نيم ارث را خودش بخورد، پس چند نفري را اجير ميكند و يادشان ميدهد كه چگونه شهادت به ناحق بدهند، حاكم شرع هم، آدم سادهلوح خوشباوري است كه گول اطرافيانش را ميخورد، اما خودش شريك توطئه نيست. در اين نمايشنامه نيز، عنصر زن مقام ارجمندي دارد و در پي آزادي خود هست. سكينه خانم كه وارث حقيقي است، دختر با شعور و سخنآوري است كه به حقوق مدني خود نيز هوشيار گشته به عموي پير كفتارش ميگويد: من كي به تو، اذن دادم كه شوهر مرا انتخاب كني، خودم وكيل خود هستم. باز گويد: «خواهش دل به زور نيست». سرانجام راست كرداري افراد خردهپاست كه شهادت دروغ ياران آقا مردان وكيل را فاش ميگرداند و حق به
______________________________
(1). همان كتاب، ص 45.
ص: 412
حقدار ميرسد ....» «1»
«... داستان ستارگان فريبخورده تصويري است از دولت شاه عباسي كه اهل دولت و دربار و ملّا و منجّم، جملگي مردمي بيخبر و چاپلوساند، گرفتار زنجير تعصب، و در پي تحريك و نيرنگ بازي، شخصيت مترقي و اصلاحطلب داستان، در سيماي مرد فروتني بهنام يوسف سرّاج متجلّي است كه از ميان عامه مردم برخاسته و او در نظر ملا باشي «مجرم بالفطره و واجب القتل» است ... ملاباشي ... در احوال يوسف سرّاج گويد: او از اجامر و اوباش است، مريد جمع آورده، هميشه به ضرب و ذمّ علماي گرام و خدام شريعت زبان گشوده است. اين ملعون به پيروان خويش تلقين ميكند كه بعضي از علما به مردمان عوام، فريب ميدهند. اجتهاد لازم نيست و خمس و مال امام دادن خلاف است ...
به دولت عليّه بحثها وارد ميكند، كه از كدخدا گرفته تا پادشاه، و همه ارباب مناصب اهل ظلمه و قطّاع الطريقند، هرگز از اينها براي ملك و ملت منفعتي عايد نيست ... در رفتار و كردارشان هرگز به قانون و قاعدهيي متمسّك نيستند ...»
مبارزه يوسف سرّاج با خرافات و سنّتهاي زيانبخش
براي اينكه نحوست كواكب، دامن پادشاه صفوي (شاه عباس) را نگيرد، يوسف سراج را به تخت سلطنت مينشانند تا از تأثير كواكب به جزاي خود برسد و به درك اسفل واصل شود. اما همين كه يوسف سراج به فرمانروايي ميرسد منصب منجمباشي را برمياندازد ... به حكام ولايات دستور ميفرستد، كه هرگز كسي را بدون تجويز قوانين، مورد مؤاخذه قرار ندهند، و مال مردم را به چپاول نبرند ... او اعلام ميدارد «حالت حكام ولايات ما بسيار شبيه است به زالوهايي كه خوني مكيده و گنده و كلفت شده باشند ...
فرمان داد: حكام نيكنفس را گرامي دارند، از ميزان ماليات بكاهند، راه و پل و كاروانسرا بسازند، شفاخانه و مدرسه برپا دارند. هركجا آب نيست آب بياورند، بيسر و پايان را در مسند ملايان نپذيرند، امر قضاوت را از دست روحانيون درباري بگيرند و به مردم صالح از اهل دولت بسپارند وجوه مبّرات را بهوسيله چهار تن از افراد امين به تنگدستان هر ولايت برسانند. خمس و مال امام ندهند تا اولاد رسول، از ذلّت سؤال رهايي يابند و مثل ديگر مردم به كسب و كار پردازند، پيشكش و پاياندازي را بكلي منسوخ دارند و حكومت را به اهل خدمت بسپارند ... «2»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 49.
(2). همان كتاب، ص 51.
ص: 413
نمايشنامهها و كمديهاي ميرزا فتحعلي، آيينه تمام نماي اجتماع آن روز ايران و «داستانهاي نمايشي او روشنگر اعتقاد اوست به فلسفه رئاليسم ادبي بدون اينكه بخواهد آثار گذشتگان را تحقير كند. او واقعبينانه معتقد است، كه زمانه تغيير يافته و افكار و ادبيات تغيير پذيرفته است و نويسندگان ما بايد آثار هنري تازهيي بيافرينند كه به درد روزگار ما بخورد. براي ادبيات، رسالت و طريقيّت قايل است، بايد بيداركننده اذهان باشد و آيينه نيك و بد و زشت و زيباي اجتماع. مينويسد: امروز دور گلستان و زينت المجالس گذشته است، اكنون اين تصنيفات بكار ملت نميخورد ...» «1»
وي در يكي از نامههاي خصوصي خود به مستشار الدوله، از انحطاط فكري مردم اظهار ملال ميكند و مينويسد: «در زمان شاه عباس اول، به حكايت تاريخ عالم آراي عباسي، براي جلوگيري از نحوست كواكب تدبير كودكانه و ظالمانهيي به كار ميبرند و به خيال خودشان شاه را از مرگ محتوم رهايي ميبخشند. از دوره شاه عباس اول تا اين عصر، براي ملت ايران، در عالم تعليم و تربيت و از بين بردن عقايد باطله ترقيات شاياني روي نداده است، شايد تفاوتي بوده باشد، اما خيلي جزيي ...»
تعليم و تربيت اجباري
ميرزا فتحعلي، نخستين كسي است كه براي پيشرفت آموزش و پرورش، موضوع اصلاح الفباء را مطرح كرد (1274)، پس از او ظاهرا منيف پاشا، در عثماني و ملكم خان در ايران همين مسأله را عنوان كردند. اين مرد نيكانديش و خيرخواه، قسمتي از عمر گرانمايه خود را در اين راه صرف كرد. وي براي نجات هموطنان خود از گرداب جهل و خرافات دو پيشنهاد اساسي دارد: يكي تعليم اجباري عمومي كه از مترقيترين جهات انديشه ميرزا فتحعلي است. به وزارت علوم ايران مينويسد: «دولت بايد مانند فردريك كبير قدغن فرمايند كه هيچكس از افراد ملت خواه در شهرها و خواه در دهات و ايلات فرزند خود را از نه سالگي تا پانزده سالگي به غير از خواندن و نوشتن موافق رسم جديد، به كار ديگر مشغول نسازد و به عهده جماعت هر قريه و ايل مقرر گردد كه جهت تربيت اطفال، يك نفر معلم نگاه داشته باشند ... اينگونه اجبار را ظلم نميتوان ناميد بلكه نشانه رأفت و مهرباني است، كه به اصطلاح ما، آن را توفيق اجباري ميگويند. موضوع باسواد كردن توده مردم را، بارها تأكيد كرده است ... اين نميشود كه مردم دهنشين بيسواد بمانند و تنها اهل شهر، علم بياموزند. نسبت شهرنشينان به دهاتيان چون نسبت قطره به درياست ... بايد عامه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 54.
ص: 414
مردم مانند ملت پروس و «ينگي دنيا»، زن و مرد از علم بهرهياب گردند تا نفع آن عام باشد ...»
«... بزرگان ملك، هيچ شوقي به شنيدن حرفهاي ميرزا فتحعلي نداشتند ... به مستشار الدوله نوشت: طرح الفباي نو، در مزاج وحشيان آفريقا و آمريكا نيز مؤثر ميافتاد، اما در طبيعت اولياي تهران اثر نميبخشيد و تا امروز جوابم نميدهند ... ميرزا فتحعلي، به ميرزا حسينخان، در راه نخستين سفر ناصر الدينشاه به اروپا گفت: شما به آرزوي خودتان كه صدارت است رسيديد، من هنوز از آرزوي خودم كه تغيير الفباست محرومم. پاسخ مشير الدوله، حكايت از وجدان و مسئوليتشناسي او ميكند: «من نيز هنوز به آرزوي خودم نرسيدهام، به آرزو رسيدن اين نيست كه بيايم در مسند صدارت بنشينم، آخر در اين مسند، بايد كاري هم بكنم هنوز كاري نكردهام.» چه بسيار نادرند زمامداراني كه وجدان منفعل داشته باشند: ميرزا فتحعلي: تكرار كرد كار را به معاونت كدام اشخاص توانيد كرد، بايد اول آدم تدارك كنيد ... اينها كه امروز در ايران علي الظاهر نفس ميكشند همه در باطن مرده حساب ميشوند. بايد به رگهاي ايشان خون تازه و گرم ريخته به جنبش آورد. خون تازه، عبارت از ايجاد الفباي جديد و تعليم علوم جديد است ...» «1» خوشبختانه تغيير الفبا در ايران، كه برخلاف تركيّه، داراي فرهنگ و ادبيّاتي بسيار غني و هزار ساله است عملي نشد، ولي روش آموختن زبان فارسي و تعليم و تربيت، بهوسيله آموزگاران مجرّب و كاردان، تغيير كلي يافته است و امروز با استفاده از روش و اسلوب تدريس باغچهبان و ديگر آموزگاران مبتكر و كاردان، در كوتاهترين مدت، كودكان، ميتوانند از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار گردند.
انديشه سياسي
ميرزا فتحعلي آخوندزاده «انديشهساز فلسفه ناسيوناليسم جديد، مروج اصول مشروطيت و حكومت قانون است، نماينده فلسفه سياست عقلي عرفي)Secularism( است و از جهاتي پيشرو همه متفكران ايران و مصر و عثماني است ... «ميرزا فتحعلي رساله مكتوبات كمال الدّوله را در 1280 نوشت، جوهر اين رساله انتقاد از سياست و روش حكومت يعني مهمترين بنيادهاي اجتماعي است. و انگيزه نويسنده، پرورش هوشياري تاريخي است ... ايجاد تفكر ملي و اصلاح و ترقي جامعه است در حال و آينده، ميخواست استبداد سياسي تغيير پذيرد و مشروطيت و حكومت قانون جايگزين آن گردد، ظلمت جهل برافتد و اصلاح دين از راه مبارزه با
______________________________
(1). همان كتاب، ص 104 به بعد.
ص: 415
انديشههاي خرافي تحقق يابد ... و بالاخره پرده اوهام را از ميان برداريم و به روشنسراي خرد گام نهيم ...»
مبارزه با جهل و استبداد
آخوندزاده در مكتوب اول خود از گذشته ايران و عظمت باستاني آن ياد ميكند، و از اينكه ايران اكنون در راه زوال و نيستي سير ميكند متأثر است. وي مينويسد: «حيف بر تو اي ايران ... زمين تو خراب، و اهل تو نادان و از فرهنگ و تمدن جهان بيخبر، و از نعمت آزادي محروم و پادشاه تو ديسپوت (يعني مستبد) است، تأثير ظلم و استبداد، و زور تعصّب و جاهليّت موجب ضعف و ناتواني تو شده و جوهر قابليّت تو را زنگآلود و به دنائت طبع و رذالت و ذلت و عبوديّت و تملق و ريا و نفاق و مكر و خدعه و جبن و تقيّه، خوگر ساخته است. و جميع خصايص حسنه را از صداقت و عدالت و وفا و جوانمردي و شجاعت و علوطلبي و بلندهمتي و بيطمعي، از طبيعت تو سلب كرده و طبيعت تو را با ضدّ اين صفات محموده، مخمّر نموده است و يحتمل چندين صد سال خواهد گذشت كه تو رونق نخواهي يافت و به آسايش و سعادت نخواهي رسيد، و ملّت تو با ملل پيش رفته و متمدن برابر نخواهد شد ...»
او كه متفكّر با هدفي است، جهت سخنش معطوف به دو معني عمده است:
بيدادگري دولت، و تعصّب بعضي از روحانيون درباري اين دو عامل، سبب ويراني و ناتواني كشور و انحطاط اخلاق ملّت گشته است ... «1»
ميرزا فتحعلي آخوندزاده كه از فساد و زراندوزي و مظالم نامحدود آخرين شهرياران ساساني، و اختلاف شديد طبقاتي در آن دوران، و بيدادگري مؤبدان زرتشتي و فئودالها، اطلاع كافي ندارد، عامل اصلي انحطاط و تنزّل ايرانيان را، حمله اعراب و شكست ايرانيان از تازيان ميشناسد، غافل از اينكه نهضت اسلامي و حمله اعراب به ايران در اين دوران تاريخي، با تمام خرابيهايي كه به بار آورد موجب انقلاب و تحول اساسي در وضع سياسي و اجتماعي ايران گرديد، نظام خشك و تغييرناپذير طبقاتي فروريخت، و شركت مردم در امور اجتماعي و سياسي بيشتر شد. در عهد خلافت امويان و عباسّيان با وجود مظالم خلفا و عمّال آنها بار ديگر اوضاع طبقاتي عصر ساسانيان تجديد نگرديد و طبقه متوسّط و پايين اجتماع بيش از پيش در فعّاليتهاي سياسي و اجتماعي شركت جستند.
چنانكه يعقوب ليث صفاري از رويگري به فرمانروائي و شهرياري رسيد و سامانيان در راه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 122.
ص: 416
استقلال سياسي و احياي زبان و ادبيات فارسي قدمهاي اساسي برداشتند.
آخوندزاده در مورد حمله تازيان با لحني تعصبآميز چنين داوري ميكند: «عربهاي برهنه و گرسنه، تمدن ايران را ويران ساختند و سعادت اهل ايران را، اين راهزنان، بر باد دادند و مشتي خيالات جفنگ و عقايد پوچ به ارمغان آوردند. انحطاط اخلاقي و معنوي امروزه ما را، فردوسي عليه الرحمه هشتصد سال قبل از اين ... به الهام دانسته بود.» اينجا بيست و سه بيت از فردوسي نقل كرده از جمله:
چو با تخت منبر برابر شودهمه نام بو بكر و عُمَر شود
ز پيمان بگردند و وز راستيگِرامي شَوَد كَژّي و كاستي
رُبايد همي اين از آن، آن از اينز نفرين ندانند باز آفرين
بريزند خون از پي خواسته «1»شود روزگار بد آراسته
زيان كسان از پي شود خويشبجويند و دين اندر آرند پيش
چو بسيار از اين داستان بگذردكسي سوي آزادگان ننگرد در تأييدنظر فردوسي كه عرب براي نهب كردن و خوردن مال مردم، دين را وسيله كرده بود شاهد معتمد نوشته ابن خلدون است كه هنر تازيان را تنها يغماگري ميداند.»
و از اينكه ايرانيان فريب اين قوم بيابانگرد را خوردهاند اظهار تأسف ميكند و مينويسد: «... افسوس از اين نوع ناداني كه ما داريم ...» نداي ميرزا فتحعلي از گوشه قفقاز در دل مؤبدان پارسي در هند اثر كرده، پشوتن جي، مترجم كتاب «دين گرد» و جاماسب جي مؤلف فرهنگ پهلوي، از جانب كل طايفه پارسيان، ميرزا فتحعلي را درود گفتند و آن مرد نيكونهاد را «از باستان و راستان جهان به يادگار شمردند ...»
آخوندزاده در پاسخ مخالفان خود ميگويد: «من دشمن دين و دولت نيستم، من جان نثار و دوستدار ملت و دولتم. منظورم رفع جهالت است و از بين بردن كليه موانع ترقي در علوم و فنون و ساير جهات است از قبيل تأمين عدالت و رفاهيت و ثروت و آزادي براي ملت و عمران و آبادي وطن ...» سپس در مذمت شهرياران خيانتپيشه قاجار مينويسد:
مظالم شهرياران قاجار
«... پادشاه تو ... از دنيا غافل و بيخبر، در پايتخت خود نشسته، چنان ميداند كه سلطنت عبارت است از پوشيدن البسه فاخره و خوردن اغذيه لطيفه و تسلط داشتن بر مال و جان رعايا و زيردستان، و ركوع و سجود كردن مردم بر او ... آن كس كه لهويّات شكار را بر مصالح
______________________________
(1). مال و منال دنيا.
ص: 417
ملك ترجيح دهد چه سزاوار لقب «جمجاه» است، بله، اگر مانند فردريك كبير وطن خود را در هر خصوص معمور و نظير ممالك منظّمه اروپا ساخته بود، درخور عنوان جمجاه ميبود ... از شاه ايران بدتر، شاهزادگان هستند ... امراي مملكت نيز در اخلاق ذميمه، فسق و طمعكاري و اخّاذي و تشخّصفروشي ابلهانه، به شاهزادگان مانند، آن بزرگان نه از جان و مال ما حمايت ميكنند، نه مرزوبوم وطن ما را از شر دشمن حفاظت ميكنند، نه فرزندان ما را از اسيري تركمنان حراست مينمايند، نه بر اطفال ذكور و اناث ما مربّي هستند، نه براي ما مكتب و مدرسه بنا كردهاند، نه به تجارت و كسب و كار ما رونق دادهاند ... همان شهرياري كه افراد ملتش از شدت ظلم و جور و غايت فقر و فاقه پراكنده آفاق شدهاند، سجع مهرش اين است:
تا كه دست قدرتِ مَن خاتم شاهي گرفتصيت داد و مَعدِلَت از ماه تا ماهي گرفت» «1»
سبكمغزي فتحعلي شاه و ناصر الدين شاه
«... شهرياران قاجار نميفهمند كه در جميع صفحات ملك خود به قدر ذرهيي از معدلت، علامتي و اثري نيست. و از اين سجع دروغ هيچ منفعل نميگردند، و مانند طفلان و پيرزنان باور ميكنند كه كره زمين در پشت گاو، و گاو در پشت ماهي قرار گرفته است. اين سجع مهر ملوكانه را در دولتهاي بيگانه ترجمه ميكنند و بر خفّت عقل ما پوزخند ميزنند، رجال معتبر دولت نيز از آفات حكومت استبدادي مصون نيستند، كيست كه سرنوشت وزيراني چون ميرزا ابراهيم شيرازي و ميرزا ابو القاسم قائم مقام و ميرزا تقي خان امير كبير را نداند؟ همه اين مظالم از آثار دولت بيقانون است ... در سراسر دستگاه ديوان، يك كتاب قانون در دست نيست، و جزاي هيچ گناه و اجر هيچ ثواب، معيّن نميباشد. به عقل هركس هرچه ميرسد معمول ميدارد.» «2»
كتابي كه صحت نوشتههاي آخوندزاده، و آشفتگي اوضاع سياسي و قضايي ايران را در دوره قاجاريّه به ثبوت ميرساند كتاب وقايع اتفاقيه است كه قدرت و اختيارات نامحدود حكام ايراني و قتل و غارتها و تجاوزات نامحدود آنان را در مناطق جنوبي با قيد جزئيات، از سال 1291 تا 1322 در 732 صفحه شرح داده است. مطالعه اين كتاب براي كسانيكه ميخواهند از وضع اجتماعي ايران قبل از استقرار مشروطيت آگاه شوند بسيار ضروري است.
______________________________
(1). همان كتاب، ص 124 بهبعد.
(2). همان كتاب، ص 136 تا 139.
ص: 418
از مترقيترين افكار ميرزا فتحعلي آخوندزاده، اعتقاد او به آزادي زنان و الغاي تعدد زوجات و ايجاد مساوات كامل زن و مرد در همه حقوق اجتماعي است. از اين نظر نيز پيشرو انديشهگران دنياي اسلامي بشمار ميرود ...» «1»
وي با طرح مسأله «مساوات ماليه» و توضيح و توصيف آن، نشان ميدهد كه كمابيش با سوسياليسم علمي و مساوات اقتصادي و مالي نيز آشنا بوده است.
دعوت به اتحاد و مبارزه
ميرزا فتحعلي براي نجات ايران از گرداب بدبختي، يگانه راه اساسي را رستاخيز ملي و جنبش خلق ميداند و معتقد است كه اگر ملت ايران يكدل و يك جهت به مبارزه با ظلم و استبداد برخيزد پيروز خواهد شد. در مكتوبات كمال الدّوله، صفحه 60 و 61، مينويسد: «اي اهل ايران، اگر تو از نشئه آزادي و حقوق انسانيت خبردار بودي به اينگونه عبوديّت و به اينگونه ذلّت متحمل نميگشتي. طالب علم شده، دست اتحاد بههم داده و مجمعها، بنامي نمودي ... تو در عدد و استطاعت به مراتب از «ديسپوت» (يعني سلطان مستبد) و عمّالش زيادتري. براي تو فقط يكدلي و يكجهتي لازم است، اگر اين حالت يعني اتفاق براي تو ميسّر ميشد براي خود فكري ميكردي و خود را از عقايد پوچ و ظلم و استبداد نجات ميدادي ...»
ميرزا فتحعلي براساس فكر اتّفاق و لزوم همكاري مشترك مردم، تأسيس جمعيّتهاي سياسي از جمله احزاب و اجتماعات مخفي را ضروري ميداند. بايد دانست كه در آن اوان اكثر گردانندگان «فراموشخانه» در ايران، حسننيت داشتند و در راه مبارزه با ظلم و استبداد تلاش ميكردند ولي با گذشت زمان، فراموسونهاي ايران از هدف اصلي منحرف گرديدند و منافع شخصي و تأمين سياست استعماري اجانب را بر مصالح ملي و اجتماعي هموطنان، ترجيح دادند.
يكي از نظريّات علمي بسيار جالب فتحعلي آخوندزاده توجه به اين معني است كه قانون اساسي مغربزمين با تعاليم دين و شريعت محمدي سازگار است يا خير، وي با دوست خود مستشار الدوله كه سعي ميكند در رساله يك كلمه بين اسلام و قوانين اساسي جديد همآهنگي ايجاد كند همعقيده نيست و بعضي از مقررات آن را مباين با مختصّات تمدن جديد ميداند.
ناگفته نگذاريم كه امروز در ايران و بسياري ديگر از ممالك اسلامي، به نفع
______________________________
(1). همان كتاب، ص 144.
ص: 419
مستضعفين و توده مردم قدمهاي اساسي برداشته شده و بردهفروشي و حكومت سلطنتي و بيتوجهي به حقوق و اختيارات زنان، تا حد زيادي منتفي شده و در راه باسواد كردن بيسوادان (اعم از زن و مرد) و تأمين حقوق فردي و اجتماعي آنان قدمهاي ذيقيمتي برداشته شده است.
«ميرزا فتحعلي آخوندزاده در زمره نخستين كساني است كه مصرانه معتقد است كه بايد دادگستري را از حوزه نفوذ عناصر ناصالح و مغرض خارج كرد و علم و عقل را از چنگال اوهام و خرافات رها ساخت و حل و فصل دعاوي را به قضاة صالح وزارت دادگستري واگذاشت. ميرزا فتحعلي بخوبي ميدانست كه قانون اساسي فرانسه را بدون تهيه مقدمات، نميتوان در كشور ديگري جاري نمود. بايد جامعه ايراني از بركت علم و دانش، صاحب بصيرت شود و در سايه مبارزه و اتحاد و اتفاق و يكدلي، ستمگران را از مسند حكومت بيرون براند والا با اندرز و نصيحت ظالم ترك ظلم نخواهد كرد ...» «1»
افكار فلسفي جديد در ايران
«ميرزا فتحعلي، نماينده تفكر فلسفي و علمي نيمه قرن نوزدهم است، نيمه قرن 19 عهد اعتقاد به علم بود و آن دوران، به دنبال عصر روشنگري، با پيشرفت علوم طبيعي بوجود آمده بود. تفكر علمي در اوج خود، چنان شوري افكند كه هاتفانش از «كليساي علم» سخن ميراندند و آن را جايگزين معتقدات پيشين ميشمردند. سعادت سرمدي را در علم، جستجو ميكردند، و مدنيت را با معيار علم و صنعت ميسنجيدند. بنياد سياست و ديانت كهن، كه در قرن هيجدهم با حربه انتقاد عقل مواجه گشت، حال با ضربه مهلك علوم طبيعي برخورد كرد. بنيان فلسفه و منطق اهل مدرسه، با ترقي حكمت طبيعي و انتشار نظريات دكارت دگرگون گشت. اصحاب اصالت عقل و تجربه، حكمت ديرين را سراپا باطل شمردند و قوانين نيوتن را حاكم دانستند. آن خردمندان نهتنها اساس عقايد خرافي را تخطئه كردند بلكه كليّه نظريات غيرعلمي را مهمل شناختند. خلاصه آنكه غير از قوانين طبيعي و آنچه عقل و مشاهده و تجربه بياموزد هرچه بود و نبود بيمعني انگاشتند ... «2»
توجه به حقايق علمي
ميرزا فتحعلي نماينده كامل روح علمي عصر خويش است ... از نوآوران است و اين معني را خوب است بدانيم كه پارهيي نظريّات
______________________________
(1). همان كتاب ص 163
(2). همان كتاب، ص 163 بهبعد. (به اختصار)
ص: 420
انتقادي ميرزا فتحعلي را بر شيوه حكومتها و معتقدات باطل و خرافهآميز كه يك صد سال پيش آورده، امروز در آثار مترقيترين نويسندگان كشورهاي اسلامي از جمله ابو الكلام آزاد، محمد اجمل خان و علامه اقبال پاكستاني و سيد جمال الدّين اسدآبادي و عدهيي ديگر ... ميخوانيم ... اصول تفكر فلسفي ميرزا فتحعلي را بايد چنين خلاصه كرد ... «1» «... صرفا معتقد به اصالت ماده است، به روح مجرد اعتقاد ندارد مطلقا معتقد به اصالت عقل و تجربه است و علم را از حكمت جدا نميشناسد. در كارگاه هستي به رابطه علت و معلول اعتقاد دارد و پايه اخلاق را بر عقل مينهد و همهجا روش انتقاد علمي را بكار ميبندد، هرچه با معيار عقل و علم سازگار باشد ميپذيرد، و نظريّات غيرعلمي را در شمار اوهام ميداند و هيچ ميشمرد. در ميان انديشهگران ايران ... ميرزا فتحعلي را تنها متفكري ميشناسيم، كه در وجههنظر خود مردّد نيست و تناقضگويي در آثارش ديده نميشود ... با منطق و استدلال سخن ميگويد، ترديد و تشكيك به خود راه نميدهد ...
در نظام فكري او تأثير مستقيم افكار نيوتن، هيوم، باكل و رنان چشمگير است.» «2»
مبارزه با اوهام
ميرزا فتحعلي آخوندزاده، ضمن بحث در پيرامون مسائل فلسفي مينويسد: «... شيخيّه را عقيده بر اين است كه عالم بر چهار ركن قرار گرفته: حق تعالي، حضرت پيغمبر، ائمه اطهار و خود حاج كريمخان قاجار كه نايب امام و جمله كاينات بهوجود او قايم و برقرار است.
هيچوقت عالم از ركن رابع خالي نتواند شد، چون كه عالم به فنا ميرود. اما بايد دانست كه حاج كريم خان به ناخوشي معده مرد و حال آنكه وجودش باعث دوام عالم بود. معلوم نيست بعد از رحلتش، ركن رابع كيست؟ شايد تا امروز منصب ركن رابع خالي است و عالم هنوز در سه پايه متزلزل است ... تا كي ما بيچارگان آلت و ملعبه اين نوع صاحب غرضان نفسپرست خواهيم شد؟
ما هنوز از خواب غفلت بيدار نشدهايم و به هر قسم كلمات واهيّه ارباب غرض به جنبش ميآييم، برخلاف اهل اروپا كه اگر امروز شخصي در ميان ايشان به دعوي نبوت ظاهر شود و به سياق پيغمبران اعصار قديمه بناي دعوت بگذارد و بر خود اسناد معجزات و خوارق عادات و كرامات بدهد، همان ساعت او را مورد مواخذه قانوني قرار ميدهند.»
پس از آن سخنان انديشيده، جان كلامش اين است: «مادام كه علم رواج ندارد و
______________________________
(1). همان كتاب، ص 172 بهبعد.
(2). همان كتاب، ص 176 بهبعد.
ص: 421
مادام كه به واسطه علم، مردم قادر نيستند كه حق را از باطل فرق دهند، هر روز يك شيخ احمد بحريني و هر روز يك «باب» و يك ركن رابع ظاهر خواهد شد و به عالم، فتنه و آشوب خواهند انداخت و خلق را سرگردان و بدبخت خواهند كرد.»
چون علم رواج يافت «راه امثال ايشان هم بسته ميشود و خلق از جهالت و فتنه و آشوب آزاد ميگردند. بيدانشي و ناآگاهي بعضي از مردم حدّي ندارد، حتي ميگويند تشريح مردگان حرام است، چه اگر اعضاي مرده را جدا سازند بدنش با اعضاي ناقص به حشر خواهد آمد ... علم طب در مغرب، از دولت سر تشريح مردگان ترقي يافته است، ولي در بعضي از ممالك شرق كساني هستند كه تختهبند همان قواعد عصر سقراط و بقراطند- در ضمن، گروهي استاد فن مفتخوري هستند در معابر و كوچهها گدايان بيحساب در هر طرف، جلو مردم را گرفته ميگويند من به هيزمچيني نميروم، با حفر قنات آب از زمين بيرون نميآورم، زمين نميكارم، كشت نميدروم، مفت ميخورم و ول ميگردم ... شما به ما فقرا فطريّه و زكاة بذل كنيد ...... به هر چيز كه دست ميزني نشانهيي از جهل و بيذوقي در آن مييابي ... «1»
اصالت عقل و تجربه
جنبه ديگر تفكر فلسفي ميرزا فتحعلي، اعتقاد او به اصالت عقل و تجربه است. در دايره امكان اشرف از عقل چيزي را نميشناسد، براي اثبات آنكه ترقي انسان به عقل است ... خطاب به جلال الدّوله ميگويد: براي فهميدن مطلب من، بايد تو، عقل صرف را سند و حجت دانسته باشي نه نقل را كه بعضي آن را بر عقل مرجّح شمردهاند، آنان عقل را از درجه شرافت و اعتماد انداخته و در حبس ابدي نگاه داشتهاند، جاي ديگر ميگويد: ما ديگر از تقليد بيزار شدهايم، تقليد خانه ما را خراب كرده است ... پايه حكمت را علم ميداند و اساس علم را آزمايش و تجارب حسّي ميشمارد ... او كه از پيروان عقل است، اخلاق را نيز بر پايه عقل مينهد و ريشه آن را در قانون طبيعت ميشناسد. احكام تعبّدي و تهديد، پاكيزگي اخلاقي را تضمين نميكند، دانش و بينايي است كه آدمي را به نيكي و راستي و پرهيز از بدي و كجروي رهنمون ميشود. اعتقادات سخيف، عامل اصلاح اخلاق مردم نگشته به دليل اينكه، ميبينم، دزدان، و راهزنان و قاتلان از عوام الناس و از معتقدان به خرافات بهظهور ميرسند، هيچ از عرفا و علماي واقعي، دزد و راهزن و قاتل ديدهاي؟ جاي ديگر به وزير علوم مينويسد: ما مسلمانان از هجرت تا امروز پيوسته در منابر و مساجد و مجامع و مجالس به توسط علما،
______________________________
(1). انديشههاي فتحعلي آخوندزاده، ص 213 بهبعد. (به اختصار)
ص: 422
جهّال را به نيكوكاري و حسن اخلاق دعوت كردهايم ... آيا وعظ و نصيحت در طبيعت ايشان تأثير كامل بخشيده است؟ ... نه، تنها دانش است كه «آئينه عقل» آدمي را صيقل ميدهد و او را به كمالات اخلاقي ارشاد ميكند ... الان در كلّ اروپا و ينگي دنيا اين مسأله مطرح است كه آيا عقايد باطله يعني اعتقاداتي كه مبناي علمي ندارد موجب سعادت ملك و ملت است يا اينكه موجب ذلت ملك و ملت است؟
كل فيلسوفان آن اقاليم متفقاند در اينكه اعتقادات باطله موجب ذلت ملك و ملت است ... بيكن انگليسي، كه تصنيفش جهانگير و مسلم است ... گويد ملل تابع دستگاه پاپ كه پيرو گفتههاي كشيشان و افسانهگويان هستند در علوم و صنايع آنافانا رو به تنزّل ميروند» «1»
غير از كساني كه در محيط مختنق و آزاديكش ايران عصر ناصر الدين شاه سخن از لزوم آزادي بحث و انتقاد و استقرار حكومت قانون و مشروطيت ميگفتند در خارج از محيط ايران نيز مردان نيكانديشي قلم بهدست گرفتند و به نشر افكار و عقايد جديد پرداختند.
عبد الرّحيم طالبوف
عبد الرحيم معروف به طالبوف (متولد به سال 1250 ه ق در تبريز)، از جمله كساني است كه در نشر افكار جديد سهم بسزائي دارد. در اواسط پادشاهي ناصر الدين شاه كه آزاديخواهان و روشنفكران ايران براي تحصيل آزادي و قانون در داخل كشور به كوشش برخاسته بودند، طالبوف نيز كه به كمك زبان روسي اطلاعات سياسي و اجتماعي بهدست آورده بود و انشاي خوبي هم داشت، از راه قلم، به بيداري مردم كوشيد و آنان را به معايب حكومت استبدادي و لزوم استقرار مشروطه، آشنا ميساخت، چنان كه نوشتههاي او را در اينباره ميتوان الفباي آزادي ناميد. مردم آذربايجان به پاس خدماتي كه اين مرد در راه استقرار آزادي به عمل آورده بود او را به نمايندگي مجلس در دوره اول انتخاب كردند ولي او به جهاتي كه كاملا روشن نيست از شركت در جلسات مجلس خودداري نمود. طالبوف به خوبي ميدانست كه براي استقرار آزادي و مشروطيت واقعي، زمينه فكري و اجتماعي لازم است. وي ضمن نامهيي به علي اكبر دهخدا چنين مينويسد: «... در ايران بر سر آزادي عقايد، جنگ ميكنند ولي هيچكس به عقيده ديگري وقعي نميگذارد، سهل است، اگر كسي اظهار عقيده و رأي نمايد، متهم و واجب القتل، مستبد، اعيانپرست، خودپسند، نميدانم چه و
______________________________
(1). همان كتاب، ص 182 بهبعد.
ص: 423
چه ناميده ميشود و اين نام را كسي ميدهد كه در هفت آسيا يك مثقال آرد ندارد يعني نه روح دارد، نه علم، نه تجربه، فقط ششلول دارد. باري
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيستدر باغ لاله رويد و در شورهزار خَس ياد داريد مكتوب مرا كه از شما سؤال كرده بودم، تهران كدام جانور است، كه در يك شب، صد و بيست انجمن زاييد، خلاصه اوضاع را جناب عالي بهتر از بنده ميدانند، كتب من شاهد است، من ايران را پنجاه سال است كه ميشناسم و هفتاد و يكم سن من تمام شده است، كدام ديوانه در دنيا، بيبنّا عمارت ميسازد؟ كدام ديوانه بيتهيه مواد لازم، بنّا را دعوت به كار مينمايد؟ كدام مجنون تغيير رژيم ايران را خلق السّاعه حساب ميكند؟ كدام بيانصاف نظم مملكتي را كه قانون ندارد و مردمش بيكار و بيعار وبال گردن فقر است زودتر از پنج سال ميتوانست اين عوايق را از ميان بردارد و راه ترقي را هموار كند ...
طالبوف در طول زندگي، كتب و آثار زيادي از خود بيادگار گذاشت از آنجمله است كتاب احمد: كتاب احمد يا سفينه طالبي، گفتگوي پدري است با فرزند، پدر ميكوشد با زبان ساده و قابل فهم يك رشته اطلاعات لازم در زمينههاي مختلف اجتماعي، سياسي، و علمي در اختيار فرزند باهوش و زيرك خود قرار دهد و او را با اكتشافات و اختراعات جديد و مظاهر گوناگون تمدن غرب نظير برق، قوه بخار، دوربين عكاسي، ميزان الحراره، طبقات الارض، طبقات الجوّ، قطبنما، سرزمينهاي ناشناخته و درختان ناشناس آشنا سازد ... كتاب احمد (جلد اول) عبارت از 18 صحبت است كه در آنها از معني عبادت و مذاهب و السنه و خط ميخي و هيروگليفي، آتش، كبريت و فسفر، عهد تاريخي سنگ و برنز و آهن و تطبيق سال هجري و ميلادي، فن عكاسي، قانون جاذبه و وضع مدرسه نابينايان پاريس ... اصول عقايد فلسفي و معضلات علمي راجع به تكوين عالم و ترقي ملل و غيره در كنار هم گذاشته شده است.
در سفينه طالبي، ضمن شرح اختراعات و اكتشافات جديد، در هر فرصتي از پيشرفت اروپاييان و پسماندن ايرانيان سخن بهميان ميآورد. درس اخلاق و ميهنپرستي به احمد خردسال ميآموزد و از رسوم و عادات ناپسند و خرافات و اوهام انتقاد ميكند.
مثلا پدر به احمد ميگويد: «تو در آينده ميتواني طبيب معروفي بشوي اما هنوز نه كتاب تحفه را ديدهيي و نه قانون را خواندهيي، چون هركس كتاب تحفه دارد در ايران طبيب است و اگر خواندن قانون را هم ضميمه فضيلت خود ساخت، آنوقت حكيمباشي است و در هر كوچهيي كه بخواهد دكان قصابي خود را بازميكند و از مدفونهاي خود مسئوول نيست.»
ص: 424
در جاي ديگر در مذمّت قسم خوردن و دروغ گفتن مينويسد: «... شما بارها گفتهايد هركس در تكلم قسم بخورد، البته دروغگوست ... گفتم قسم خوردن علامت دروغگويي است ولي در تجارت و صحبت ابناي وطن ما، جزو اعظم گفتگو، قسم است، عوام و خواص مبتلاي اين ناخوشي است ... خواص به سر خود، و يا جان پسر يا مرگ يكي از حضار، قسم ميخورد و عوام به خدا و رسول و ائمه ... خانه جهالت خراب شود ...
احمد گفت: آقا، پسر حبيب خان همسايه ما، هم سنّ محمود است. به مكتب هم نرفته، لباس سرهنگي ميپوشد. گفتم نور چشم من، اين تفصيلات در كشورهاي همجوار است و گرنه در وطن ما مناصب هنوز موروثي است. هركس بميرد پسرش جانشين اوست.
سرتيپهاي پانزده ساله نيز پيدا ميشود.
مسالك المحسنين
در كتاب مسالك المحسنين كه بهترين تأليف طالبوف است صفات و اخلاق صنوف مختلف مردم با نهايت دقت و با زباني شيرين و انتقادي ترسيم شده و خواننده پابهپاي قهرمانان داستان به دنبال قضايا ميرود و در سرتاسر كتاب، چنانكه مشهود است، از چگونگي احوال مردم و گرفتاريهاي كشور و همهگونه مسائل و موضوعهاي عمومي و اجتماعي سخن به ميان ميآيد ...» «1» و مانند كتاب احمد جنبه انتقادي دارد.
دوران عبد الرّحيم طالبوف تبريزي
اشاره
در آغاز انقلابهاي بورژوازي در قرنهاي هفدهم و هجدهم، در كشورهاي اروپاي باختري و آمريكا عدهيي از فلاسفه و ترقيخواهان درصدد برآمدند كه مغزها و افكار مردم را براي انقلاب نوين، روشن كنند و زمينه را براي رشد عقلي و اجراي حق و عدالت آماده سازند، ولي عملا آنان، راه را براي استقرار نظام سرمايهداري هموار كردند. در ايران نيز مرداني چون سيّد جمال الدين اسدآبادي، ميرزا فتحعلي آخوندزاده، ميرزا آقا خان كرماني، شيخ احمد روحي، ميرزا عبد الرحيم طالبوف، يونس ملكم خان و عدهيي ديگر در راه بيداري مردم كوششها كردند و تني چند از آنان، جان خود را در راه آزادي و بيداري مردم از كف دادند.
«طالبوف، طي عمر طولاني خود كه بر 80 بالغ شد (1250 تا 1329) دوراني را گذرانيد كه بايد آن را دوران رخنه فوق العاده بطئي ولي مستمّر مناسبات سرمايهداري در
______________________________
(1). آرينپور: از صبا تا نيما، ج 1، ص 288 بهبعد.
ص: 425
اقتصاد فرتوت فئودالي ايران، دوران سلطه روزافزون استعمارطلبان اروپايي بر حيات اقتصادي، سياسي و اجتماعي ما، دوران بحران عميق رژيم مستبدانه سلطنتي، دوران بيداري مردم كشور، از خواب ديرنده قرون وسطايي شمرد، آن انقلاب دورانسازي، كه در تمام مدت عمر طالبوف، در بطون جامعه ايراني نضج يافت، در اواخر عمر او درگرفت و ضربت سنگيني بر مقررات و نظامات سنتي پوسيده جامعه ايراني وارد ساخت و آن را وارد مرحله تازهيي از رشد كرد ... اما در صحنه جهاني نيز، زندگي طالبوف با يك سلسله وقايع بسيار مهم كه داراي اهميت شگرف تاريخي است مواجه گرديده مانند پيدايش انديشه سوسياليسم و ماركسيسم، انقلابهاي بورژوا دموكراتيك فرانسه، و آلمان و ايتاليا، نخستين انقلاب رنجبري، موسوم به كمون پاريس، انقلاب 1905 روسيه، پيدايش امپرياليسم، نضج و بسط نهضت كارگري، و پيدايش حزب طراز نوين طبقه كارگر، و آغاز نهضتهاي رهاييبخش ملي در يك سلسله از كشورهاي مستعمره و وابسته و غيره و غيره ...
همه اين وقايع عظيم داخلي و خارجي در آيينه تفكر طالبوف انعكاس يافتند و در روح او اثرات عميق خود را باقي گذاشتند.
حاجي ملا عبد الرحيم طالبوف فرزند استاد ابو طالب، و او پسر علي مراد نجّار تبريزي است، وي در اوايل قرن نوزدهم، در 16 سالگي به تفليس رفت و نزد پيمانكاري به كار پرداخت. تماس يك جوان پرشور آذربايجاني، كه از يك خاندان تنگدست و زحمتكش برخاسته بود با محيط اجتماعي آن روز روسيه، و آشنايي تدريجي با جنبش انقلابي اين كشور، در تربيت روحي و عقلي طالبوف اثرات ژرفي باقي گذاشت. وي نهتنها با آثار متفكران روسي آشنا شد بلكه با انديشه ميرزا فتحعلي آخوندزاده نيز مأنوس گرديد و بر آن شد كه افكار خود را با نثري فصيح و ساده در اختيار هموطنان قرار دهد. وي در اينباره مينويسد:
«از بركت كثرت مطالعه و زور مداومت، بعضي آثار مختصر به يادگار گذاشتم كه اخلاف بنده تكميل كرده و بنده را مهندس انشاء جديد بدانند.»
طالبوف آثار متعددي از كتب علمي و داستاني تأليف كرد، مانند پندنامه مارگوس، نخبه سپهري، سفينه طالبي، كتاب فيزيك، رساله هيأت، مسالك المحسنين مسائل الحيات ... كه بعضي از آنها را در زمان حيات او در تفليس يا اسلامبول با طبعي ممتاز به چاپ رسانيدند. و در ايران پخش شد و شهرت فراوان يافت و گاه ارتجاع را وادار به واكنش براي جلوگيري از پخش اين آثار مينمود. (مرحوم كسروي نقل ميكند كه شيخ فضل اللّه نوري قرائت كتاب مسالك المحسنين طالبوف را ممنوع ساخته بود).
ص: 426
ايوانف، ايرانشناس معاصر شوروي در پيرامون نهضتهاي فكري آن ايام با استفاده از آرشيو وزارت خارجه روسيه تزاري مينويسد: «رابطه انقلابيون، بهويژه در گيلان و آذربايجان با كميتههاي قفقاز را بايد امري مسلم دانست. بسياري از شبنامهها كه در اينجا پخش ميشود، و پرچمها و اعلاميههايي كه با علامت عدالت، حريّت و مساوات است در مطبعه باتوم چاپ ميگردد ...»
طالبوف در مقدمه جلد دوم سفينه طالبي از علاقه خود به وطن سخن ميگويد و خود را دوست بشريّت ميخواند: «بنده، محبّ عالم و بعد از آن محبّ ايران و بعد از آن محب خاك پاك تبريز هستم، چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم.»
جهانبيني طالبوف
جهانبيني طالبوف يك جهانبيني علمي است بدين معني كه وي به واقعيت و عيني بودن جهان و معتبر بودن محسوسات و معلومات ما و اينكه اين جهان مادّي است باور دارد. طالبوف سراپاي جهان مادي، يا به قول او، هر چه در عالم خلقت هست، را مركّب از ذرات ميدانست و تنوعي را كه در جهان مادي وجود دارد به نوع ارتباطات اين ذرات با يكديگر مربوط ميكرد، يعني تنوع كيفي را به اختلافات كمي، وابسته ميشمرد. خود وي در كتاب سفينه طالبي، در اينباره چنين مينويسد: «اين را هم بايد بداني كه جميع اجسام مايع و غيرمايع و هرچه در عالم خلقت هست همه از ذرّات است، و هر ذرّهيي جزيي، در خواص و ارتباط با هيئت كليّه خود، شريك ميباشد، و شدت و ضعف پيوستگي اين ذرات در اجسام متفاوت است.» (سفيه طالبي، ص 115). ذرات وجود بهنظر طالبوف تنها بههم پيوسته و وابسته نيستند بلكه در مسير تحولي ابدي هستند و در نتيجه تركيب با يكديگر، اشكال نو به نوي عرضه ميدارند و اشكال كهنه را از صحنه ميرانند، ولي با اينكه چيزي پديد و چيزي محو ميشود، با اين حال مايه هستي و وجود باقيست و آنچه بر دفتر هستي ثبت گرديده است محال است كه محو شده و به ديار عدم صرف برود. طالبوف اين انديشه درست «بقاء ماده» را در كتاب مهم خود مسالك المحسنين به شكل زير افاده ميكند:
«كليه موجودات، دفتريست كه در صفحات او سير هر لمحه ذرات از قدم به حدوث و از عليّت به شهود ثبت ميشود و هرچه ثبت شده محو او محال است.» (مسالك المحسنين ص 16). وي در همين كتاب به درستي نتيجه ميگيرد كه: «همه موجودات، متحرّك است اگر ساكن بود، تغيير نمييافت ...» ... طالبوف برخلاف بسياري از همعصران خود كه علوم جديد را منكر بودند به صحت اين علوم و اسلوب پژوهشي
ص: 427
آنها اعتقاد و ايقان داشت و هموطنان خود را به فراگرفتن علم و دانش تبليغ و تحريص ميكرد تا طعمه استعمار نگردند. به نظر او «هر ملتي را كه رجال متنفذ او زودباور ليّن العريكه و بيعلم و تجربه و فاسد و طلادوست باشند، با سرپنجه صيدافكن شاهين اقتدار استرلينگ و روبل و دلار و فرانك زودتر از ديگران شكار ميكنند.» (سفيه طالبي، ص 227).
طالبوف با جنگهاي استعماري و تجاوزكارانه به سختي مخالف است و ميگويد سرمايهها و بودجههاي هنگفتي كه صرف تدارك جنگ ميشود بايد صرف آباداني عالم و آبياري و عمران صحراهاي لميزرع گردد (سفيه ص 144).
طالبوف خواهان اتحاد ملل بود
طالبوف به اتحاد ملل و سوسياليسم دلبستگي داشت و منتظر روزي بود كه «اختلاف صوري به اتحاد معنوي تبديل گردد. هر كس صلاح خود را در صلاح غير داند و محبت ديگري را محبت خود شناسد، بساط مدنيت چيره شود، و رياست عدل و صدق استقرار يابد، قضاوت و اقامه شهود لازم نگردد و نقض اقوال و عهود از كسي سرنزند.» (مسالك المحسنين، ص 19). طالبوف در مسالك المحسنين مخالفت خود را با فئوداليسم و مالكين بزرگ و خالصه ديواني اعلام ميكند و ميگويد كليّه زمينها، بايد به تبعه ايران و كشاورزان بيزمين فروخته شود- تا مردم، مختار و مالك زمين خود باشند. او با پيروي و تبعيّت كوركورانه از تمدن غرب مخالف است و معتقد است كه بايد علوم و معارف و صنايع و ديگر مظاهر مفيد تمدن غرب را فراگرفت و رسوم ناپسند آنان را به دور ريخت. وي در مقام اندرز به هموطنان تجددخواه خود ميگويد: از هيچ ملت، جز علم و صنعت و معلومات مفيد، چيزي قبول نكني، تقليد ننمايي، يعني در همهجا و هميشه ايراني باشي و از بركت علم و معاشرت ملل خارجه، بفهمي، و حالي شوي كه مشرق زمين غير از مغرب زمين است، از آنها جز نظم ملك چيزي استفاده نكني، مبادا شعشعه ظاهري آنها، ترا بفريبد، مبادا تمدن مصنوعي، تو را پسند آيد ...» «1»
ميرزا ملكم خان
اشاره
غير از آخوندزاده، ميرزا ملكم خان نيز در تبليغ و اشاعه افكار جديد، سهم بهسزايي دارد. ملكم غير از تبليغ افكار جديد، سادهنويسي را در ايران رواج داد. وي عليرغم روش متقدّمين با عبارتپردازي و
______________________________
(1). نقل از ويژگيها و ... پيشين، از ص 394 بهبعد (به اختصار).
ص: 428
مغلقنويسي مخالف بود.
در چهل و دو شماره روزنامه قانون در پيرامون مسائل اجتماعي و سياسي ايران بحث ميكرد. مقالاتش بيامضا و گاهي با امضاي او چاپ ميشد، اگرچه از اغلاط و اشتباهات لغوي و عيب جملهسازي عاري نبود اما بهواسطه سادگي و نزديكي به زبان تكلم و محاوره عمومي، به طور قطع، هم در بيداري مردم مؤثر بوده و هم در ميان ارباب مطبوعات صدر مشروطيت مقبول افتاده و مدتها، طرز نگارش او سرمشق آزاديخواهان و نويسندگان ايران بوده است.
انتقاد از روش نويسندگي متقدّمان
ملكم در مقام انتقاد از روش نگارش پيشينيان، مينويسد: «در منشآت ايشان هرجا كه لفظ «واصل» بود حكما كلمه «حاصل» از عقبش ميرسد، «وجود» ها، همه ديجود و «مزاج» ها همه وهّاج بود ... هركس جاهش «عالي» بود ممكن نبود جايگاهش «متعالي» نباشد. آنها كه رفيع بودند منيع را بر دم خود بسته، از دنبال ميكشيدند ... حتي در سال وبايي مينوشتند «رقيمه كريمه در احسن ازمنه واصل شد.» هيچكس نميپرسيد كه اي بيانصاف ياوهگو احسن ازمنه كه سال وبايي باشد، اكرهش كي خواهد بود؟ از روزي كه اسم مراسلات متداول است تا اين اوقات، در جميع مراسلات به عرض ميرسانند كه مطلب اصلي، سلامتي مزاج وهّاج است ... كتابها نوشته بودند كه وقتي كسي ده دفعه ميخواند باز مثل دفعه اول، در درك معني متحيّر بود. صد جلد از تأليفات ايشان خواندم و يك مطلب تازه نيافتم، چشم به هر ورقي كه ميافتد يوسف در چاه زنخدان گم شده و پروانه دل بود كه در آتش عشق ميگداخت. مار بود، كه به رخسار معشوق چنبر ميگشت ... هزار قصيده ديديم كه همه به يك طرح و همه به يك نهج از بهار ابتدا ميكردند. آنقدر از كوه به هامان و از زمين به آسمان ميشتافتند تا آخر به هزار معركه به شخص ممدوح ميرسيدند. آن وقت از مژگان آن خداوند زمين و زمان ميگفتند تا دم اسبش، يك نفس قافيه ميساختند.
پس از اغراقهاي بيحد و اندازه، آخر الامر در تنگناي قافيه گرفتار، و از سپهر حضرا مستدعي ميشدند:
تا جهان در زمان نهان باشدعُمرِ ممدوح جاودان باشد و هر ظالمي را ميستودند حكما از عدلش گرگ با ميش اخوت ميورزيد و از سطوت قهرش كهربا دست تطاول به كاه ضعيف دراز نميكرد و در مدح هر ناكسي
ص: 429
دروغها ميگفتند و اغراقها ميبافتند كه هيچ ديوانهيي بر تكرار آنها جرئت نميكرد ...» «1»
گفتگوي ملكم با محافظهكاران
ملكم، بدون اينكه با اسلام و روحانيان مخالفت اصولي داشته باشد، روش ارتجاعي بعضي از روحانيان را مورد انتقاد شديد قرار ميدهد و ميگويد: «... هروقت خواستهايم كه اصول ترقي اين عهد را اجرا كنيم، علماي ما فرياد زدهاند كه ما كافر شدهايم ولي ما بايد بدانيم كه اگر از آيين تمدن، خود را بههمين صورت، بري نگاهداريم دول خارجه بهواسطه چنان آيين، بر ما صد قسم تفوق پيدا ميكنند و ميآيند حقوق ما را يكيك پايمال مينمايند ...
يا بايد علماي اسلام به ما اذن بدهند، كه اصول قدرت فرنگستان را اخذ نماييم، يا از آسمان چند فوج فرشته بياورند كه ما را از استيلاي فرنگ نجات بدهند. سابق بر اين، دولتها با زور بازوي خود ميجنگيدند حالا جنگ ايشان بازور علم است ...» «2»
مسأله تغيير الفبا، نيز از ديرباز مورد توجه ملكم بود و امين الدوله از اين فكر، جدا حمايت ميكرد و ميخواست شايد به اين وسيله اطفال بيچاره را از چنگ اين «عمه جزو» بيپير، خلاص كند.
ملكم و ناصر الدينشاه
ملكم مورد احترام كليه ترقيخواهان بود، حتي ناصر الدينشاه نيز او را مردي لايق، سياستمدار و نكتهسنج ميشمرد. پس از آنكه ملكم از اروپا به ايران آمد، ناصر الدينشاه، كه صميمانه با هيچ اقدام اصلاحي در ايران موافق نبود، رياكارانه، به ملكم چنين نوشت: «... هنوز آن راهي را كه بايد نشان بدهيد كه اطمينانا پي آن طرح و راه و كار برويم به ما نشان ندادهايد و به ما ميگوييد كوركورانه به جاده ترقيهاي حاليه دنيا برو، ما كه نميبينيم كجا برويم كه تا حركت كرديم به يك چاه عميقي نيفتيم كه ابدا نتوانيم بيرون برويم، پس در عالم دولتخواهي و پليتيك حاليه دنيا، يك راه روشن صاف و درستي به ما نشان بدهيد، البته بعد از فهميدن و ديدن و دانستن، كيست كه به راه راست نرود و در كجي بماند ...» «3»
ملكم باز شرح كافي، براي اصلاح امور اجتماعي و اداري و اقتصادي ايران نوشت ولي شاه، مرد اقدام عملي نبود. براي آنكه خوانندگان بدانند ناصر الدينشاه و محمد علي
______________________________
(1). از صبا تا نيما، ج 1، ص 320 بهبعد.
(2). تحقيق در افكار ملكم، دكتر فرشته نورائي، ص 99.
(3). دستخط شاه به ملكم، 1304، مجموعه اسناد ملكم.
ص: 430
شاه هردو، دروغ ميگفتند و كمترين علاقهيي به اصلاح اوضاع اجتماعي ايران نداشتند، نامه تعارفآميز محمد علي شاه را به ملكم نيز نقل ميكنيم: آن جناب «حاصل تمام عمر خود را آشكار و پنهان صرف ترقيات وطن مقدس و حفظ استقلال دولت ايران كردهايد ما ... تصديق خدمات بزرگ و مراتب علم و دانش آن جناب را ميكنيم.» حال ثمره افكار آن دستور فرزانه و فيلسوف يگانه، در ايران شايع و منتشر گشته است، از ملكم ميخواهد كه آنچه از ذخاير معارف و اسباب ترقي و «طرحها» كه براي نجات ايران دارد صاف و پوستكنده بگويد و اجراي همه آنها را در تمام امور انتظاميه ايران منتظر و مترصّد باشيد ...» «1»
چهار اصل پيشنهادي ملكم
ملكم، براي اصلاح امور اجتماعي و اقتصادي، اجراي چهار اصل اساسي را لازم ميشمرد: امنيت مالي و جاني ميخواهيم.
اسبابي فراهم بياوريم كه عنان امور دولت در دست افاضل ملت باشد. ميخواهيم ماليات ما، صرف حفظ حقوق ملت و اسباب آبادي ملك شود.
ميخواهيم، در ايران مجلس شوراي كبراي ملي ترتيب بدهيم كه در آن مجلس، اعاظم و مشاهير عقلاي مملكت شركت كنند و حقوق دولت و ملت را ... مستقلا معين، و حفظ حدود مقرره را دايما مراقبت نمايند. اگر اولياي دولت، در تأمين آن «چهار ركن زندگي» عاجز نباشند، اتفاق جماعت ما، از براي اصلاح كل امور، كاملا كافي است ...» «2» ناصر الدينشاه بخوبي ميدانست كه اجراي چهار اصل سابق الذكر، بنيان حكومت فردي و استبدادي او را متزلزل خواهد كرد ...
آثار و افكار ميرزا آقا خان كرماني
با اينكه ميرزا آقا خان در 43 سالگي درگذشت، در دوران كوتاه زندگي، از بركت هوش و استعداد فراوان، و علاقه شديدي كه به اصلاح اوضاع اجتماعي ايران داشت آثار متنوعي از خود به يادگار گذاشت، آثارش عبارتند از: كتاب رضوان، كتاب ريحان بوستان افروز، نامه سخن يا آيين سخنوري، نامه باستان (مشهور به سالارنامه)، آيينه اسكندري يا تاريخ ايران، تاريخ ايران از اسلام تا سلجوقيان، سه مكتوب، صد خطابه، تاريخ شانژمان (يا تحولات) ايران، تاريخ قاجاريه و سبب ترقي و تنزل ايران، در تكاليف ملت، تكوين و تشريع، هفتاد و دو ملت،
______________________________
(1). فكر آزادي، پيشين، ص 285.
(2). روزنامه قانون، شماره 22.
ص: 431
حكمت نظري، هشت بهشت، عقايد شيخيّه و بابيه، انشاء الله ما شاء الله، رساله عمران خوزستان، ترجمه تلماك اثر فنلون، ترجمه عهدنامه مالك اشتر و مقالات- علاوه بر اين آثار، مجموعه رسالههاي خصوصي ميرزا آقا خان از نوشتههاي بسيار باارزش اوست ...»
از ميان آثاري كه نام برديم رضوان كتابي است ادبي به تقليد گلستان سعدي كه در 25 سالگي در كرمان نوشته است.
ريحان كه نام كامل آن «كتاب ريحان بوستانافروز بر طرز و ترتيب ادبيات فرنگستان امروز» كه آخرين اثر ميرزا آقا خان است و فقط 20 صفحه آن را نوشته و ناتمام مانده است.
نامه باستان، اثري است منظوم به بحر متقارب به سبك و تقليد فردوسي طوسي.
آيينه اسكندري يا تاريخ ايران باستان «... اولين تاريخ جديد علمي ايران باستان است به قلم يك مورخ ايراني كه مبتني بر مطالعات خود و تحقيقات دانشمندان اروپا نگاشته شده است ... به ميرزا ملكم خان مينويسد: براي برانداختن بنيان اين درخت خبيث ظلم، چنين تاريخي لازم است، و هم براي احياي قوه مليّت در طبايع اهالي ايران.
از جلد دوم اين كتاب كه از اسلام تا سلجوقيان است، اطلاعي در دست نيست. در اين كتاب به قراري كه به ملكم نوشته، مؤلف سعي كرده است كه علل و اسباب ترقي و تنزل دولتها را شرح بدهد. بهنظر ميرزا آقا خان «... امروز براي ايران، چنين تاريخي لازم است اگرچه از براي نويسنده آن خطر جان است ولي بنده جان خود را در اين راه ميگذارم.»
سه مكتوب و صد خطابه: دو رساله انتقادي است كه بنيادهاي اجتماعي و سياسي و فرهنگي ايران را با توجه به سير تاريخ، مطالعه كرده است ... صد خطابه را ميتوان به عنوان جلد دوم سه مكتوب ميرزا آقا خان شمرد ... مطلب اين رساله، وسط خطابه چهل و دوم قطع گرديده است ...
هفتاد و دو ملت: اين رساله مقدمهايست بر كتاب مفصل حكمت نظري كه جلد دوم آن در حكمت عملي، موسوم است به هشت بهشت ... رساله 72 ملت را بر پايه مقاله قهوهخانه سورات به قلم نويسنده فرانسوي «برناردن دوسن پير»، از معاصران و پيروان روسو پرداخته است، ... موضوع آن گفتگويي است ميان پيروان كيشهاي مختلف در قهوهخانه بندر سورات در هندوستان ... جوهر كلامش يگانگي همه اديان است، و تخطئه ستيزگيهاي مذهبي، و غايت آن دعوت جهانيان است بر مدارا و شكيبايي، مطالب عمدهيي
ص: 432
كه ميرزا آقا خان بر اصل مقاله نويسنده فرانسوي افزوده، اينهاست: تقريرات فقيه نجفي، سخنان عالم شيخي، گفتار صوفي نعمت اللهي، ادعاهاي مبلّغ بابي، و از همه بامغزتر انديشههاي حكيم شيرازي (همان حاج ميرزا جواد كربلايي) است كه پيرو عقل است و هاتف مداراي ديني و خدمت به جامعه انساني است. شخصيت ميرزا آقا خان در بيانات حكيم شيرازي متجلي است كه سمت استادي به نويسنده داشت.
حكمت نظري: تأليف كلاني است در بحث اصول حكمت اولي ... اين كتاب بالغ بر 623 صفحه است ... حدس ما اين است كه در تأليف آن، مانند هشت بهشت شيخ احمد روحي با ميرزا آقا خان همكاري داشته است ...
انشاء اللّه، ما شاء اللّه: رسالهايست بر رد رساله حاج محمد كريم خان كرماني، پيشواي فرقه شيخيه. در معني انشاء اللّه ما شاء اللّه و معجزات آسماني، در اين كتاب كه از شاهكارهاي او ميباشد، نويسنده به زبان طنز، خرافات ديني و اوهامپرستي همه اديان را دست انداخته است. تاريخ نگارش آن همان سال 1310 ميباشد ... «1»
تاريخنويسي معاصر
در رشته تاريخنويسي، ميرزا آقا خان در مقدمه تاريخ باستان به روش معمولي مورخان، حمله ميكند و از جمله مينويسد:
«تاكنون يك تاريخ صحيح اصلي كه احوال قومي را به درستي بيان كند و اوضاع گذشته را مجسّم سازد و اسباب ترقي و تنزل اقوام را در اعصار مختلف نشان دهد در شرق خاصه در ايران نوشته نشده است. همه تواريخ پر است از اغراقگوييهاي بيفايده، تملقهاي بيجا و اظهار شخصيتهاي بيمعني كه هيچ نتيجه تاريخي بر آنها مترتب نيست ...»
شهرياران، عنواني جز: جناب جهانباني، حضرت كشورستاني، خاقان صاحبقران، شاهنشاه ملايك سپاه ... ندارند و حال آنكه بسيار اتفاق افتاده كه آن خاقان گيتيستان (اشاره به فتحعليشاه) از فرط سفاهت و سستي، نيمي از مملكت را برباد داده و آن سلطان «ملايك سپاه و ذات اقدس همايون ظل الله» از كثرت فسق و فجور، ابليس رجيم از بار گناهش روگردان بوده است ...
______________________________
(1). تلخيص از كتاب انديشهها، از صفحه 37 تا 51.
ص: 433
لزوم استقرار دموكراسي در ايران
نقش سلاطين
ميرزا آقا خان كرماني در 120 سال قبل در بخش «تعقّل تاريخي» يكي از علل و عوامل انحطاط ايران را حكومت فردي و استبدادي ميشمارد و مينويسد: «وضع حكمراني ايران، هميشه عامل جدايي ملت و دولت گرديده و به همين علت «ترقي و تنزل و ضعف و قوت دولت ايران تابع شخص پادشاه» بوده است.
اگر شاهان، دانا و كاردان بودند كشور را به مقامي بلند رسانيدهاند و هر آينه ناتوان و بيكاره، مملكت را به خرابي و پريشاني كشانيدهاند ... بعضي از ايرانيان، پادشاه را خداي روي زمين و اطاعت و بلكه پرستش او را وظيفه مقدس خود ميدانستند، بر اثر اين انديشه باطل، بدبختيها را به پاي گناهكاري و روسياهي خود، نزد يزدان پاك ميگذاشتند ... فردوسي نيز به اين عقيده كه در نهاد ايرانيان ريشه دوانده اشاره ميكند:
جهان را جهاندار دارد خراببهانه است كاوس و افراسياب اثر مهمي كه از اين تصوّر بيبنيان روييده، اينكه ايرانيان، جمهور مردم را «هيچ وقعي ننهاده و منشأ اثر و قدرتي» نميشمردند ... سبب عدم ترقي ملت ايران همين «اعتقاد باطل» بود، كه مردم خود را در حقوق مملكت حصهدار نميدانستند ... و حال آنكه قدرت ساير ملل (اشاره به يونان و روم قديم و اروپا پس از انقلاب كبير فرانسه به سال 1789 است) علاوه بر كارداني رئيس مملكت، مجلس سنا و قوانين جاريه، ناشي از مداخله مردم در كار كشور بود، در حاليكه در ايران همواره استبداد مطلق، فرمانروا بود و مردم در حكومت و اداره كشور نقشي نداشتند. به همين علت هيچگاه حكومتهاي جمهوري و مشروطه قانوني در ايران برپا نگرديد.
... تاريخ ايران حكايت ميكند كه هيچكس مگر مزدك فريدني براي طلب حقوق مردم برنخاست، و هيچكس «نينديشيد كه شايد غير از اين قسم حكومت، قسم ديگر هم
ص: 434
در ميان افراد بشر ممكن باشد. هرگاه زماني كسي زبان اعتراض گشوده است، اعتراضش بر اشخاص بوده نه بر اوضاع «و اگر انقلابي برپا داشتهاند» براي تبديل حاكم بوده نه براي تغيير وضع حكمراني ... هريك از افراد اهالي، خود را ظالم واحد خواسته، نه منكر ظلم، لاجرم ترقي ملت، يا به سبب كشمكشهاي داخلي كه ثمره اين طرز حكومت است و يا بر اثر جنگهاي خارجي همچنان در حال تعطيل ماند.
اما تفاوتي فاحش است ميان آيين حكمراني ايران در دورههاي پيش از اسلام، و اعصار اسلامي: قوانين حكومت شاهنشاهان ايران، بسيار بسط داشت و در هر امري احكام خاص، جاري بود اگر پارلمان نداشتند آيين مشورت، بنياني قوي داشت ... صورت هر مجلس را ميانگاشتند و از مجموع آنها هرچه مصلحت بود ميزان كار خود قرار ميدادند ...
اما قانون سياست تازيان بر اطاعت از اولوالامر بود و كسي را ياراي مخالفت نبود.
فقدان آزادي رأي، سبب شد كه حتي نوه پيغمبر بزرگ اسلام را چون با خليفه فاسد اموي بيعت نياورد، كشتند. در عصر پارسيان، همه اقوام در سلامت و راحت روزگار ميگذرانيدند و در كيش خود آزاد بودند ... كورش همهجا، به حكمت و صلاح و بزرگي ... ستوده شده و او را مسيح موعود خواندهاند ...
... ايرانيان با شاهان و كشورهاي مفتوح رفتار آدمي ميكردند ... نه اينكه قانون تطاول را مجري دارند و از خون اهلي، آسيابها را به گردش درآورند ... در دربار ايران هميشه گروهي از هوشمندان و دانايان بودند كه شاه را از زيادهروي و تعدّي بازدارند ... اما در قرون بعد يعني در (حكومت بني اميّه و بني عباس) چنان بيم و هراسي در دل مردم جاي داشت كه تقيه و توريه ناموس مدني گرديد.
ميرزا آقا خان ضمن گفتگو از قيام مزدك، اين نهضت را نهضتي مترقي، مساواتطلب ميشمارد و ميگويد: در ايران هيچوقت كسي جز مزدك، براي طلب حقوق عامه و ادعاي مساوات مطلقه برنخاست و هيچكس جز او، هرگز به خيال تغيير وضع حكومت، و طلب مساوات حقوق، و آزادي نيفتاد. چكيده سخنان او، ابطال حق سلطنت و تأسيس جمهوريّت، بود.»
او، از زبان مورّخان اروپا ميگويد: قانون مزدك نشانه بلوغ فكري ملت ايران بود كه از پي «مساوات حقوق و آزادي تامه» برآمده بودند و زيان و خسارتي كه كسري با اعدام آن فرقه روشنبين و «اصلاحات سطحي» خود به ملت ايران وارد آورد بيش از حد تصور و قياس است ... كسري براي استقرار و دوام پادشاهي ظالمانه خود، آن فيلسوف دانا و اتباع
ص: 435
او را كه هواخواهان اصلاح و آزادي و مروّجان آدميت و آباداني بودند هلاك نمود ...» «1»
بيتوجهّي به منافع عمومي
اگرچه كسري انوشيروان ظاهرا شواهد و اسباب بسيار براي اقناع عامه، در قتل آن بزرگوار فراهم آورد، اما چون در واقع مانع خير عامه و مخلّ ترقي عالم و آدم بود و اغراض شخصي را بر منافع عمومي ترجيح داد، او را خوب نميخوانيم و نيكش نميشماريم ...» «2»
... ميرزا آقا خان «در اساس رابطه فرد با اجتماع، بياني فلسفي دارد و تأثير افكار روسو و دكارت و برخي حكماي پيشين، در آن نمودار است، كل، مقدم بر جزء است، پس جماعت مقدم بر افراد ميباشد. به همين برهان، منافع هيئت جامعه، بايد برتر، از نفع خصوصي افراد، شناخته شود ... اعتقادش اينكه دولت مطلقه، نتيجه بيخبري و جهل جمهور ملت از حقوق بشريت و محاسن آزادي و منافع مساوات ميباشد. و حاصلش اينكه «سيادت و شرف و افتخار» از ميان افراد چنين جامعهيي رخت برميبندد. در تفكّرات تاريخي ميرزا آقا خان ديديم كه روش حكومت استبدادي، و فقدان آزادي و عدم مشاركت افراد را در اداره مملكت، از علل اصلي تباهي دولتهاي ايران و ويراني مملكت، و انحطاط اخلاق ملي و بروز دورههاي فترت در تاريخ ايران شمرده است. همهجا آيين بيدادگري و «ديسپوتيزم» را محكوم ميكند، و با آن سر پيكار دارد و سخنان دلانگيز ميگويد:
خطر ظلم و بيدادگري
«اي خواننده كتاب: ظلم مانند آتش است، و ظالم چون صائقه آتشپار، همانطور كه صائقه حق خود را در سوختن ميداند و تا نسوزاند حقوقش ادا نميشود. پادشاهان ستمكار هم، تا مملكت را ويران و تا نفر آخر را دچار درد بيدرمان نسازند، حق خود را، ادا كرده ندانند، و به همان قسم، كه آتش را هرچه طعمه بيشتر دهي قويتر ميشود و سوختن و اثرش افزونتر گردد. ظالم را هرچه بيشتر تمكين نمايند، آتش ظلمش زبانهدارتر و شرارهاش افزونتر خواهد گرديد ... ملت وقتي كه بدين درجه بيغيرت شوند كه ده ميليون انسان شب و روز در اشدّ شكنجه و عذاب بهسر برند و قوه اينكه با دو نفر ظالم مخالفت و مبارزه كنند نداشته باشند ... همان
______________________________
(1). آيينه اسكندري، ص 191.
(2). انديشههاي ميرزا آقا خان، ص 169 بهبعد.
ص: 436
بهتر كه رهسپار عدم گردند و آخرت را معمور فرمايند، و العاقبة للمتقّين ...» «1» هيچگاه ديده نشده است زبردستان ستمپيشه به دلخواه، به آيين داد گرايند. «بنياد ظلم وقتي برانداخته ميشود، كه ظالمان ظلم نكنند يا مظلومان متحمّل نشوند، چون جانوران، متعدّي، هرگز سير از ظلم كردن نميشود همان به، كه مظلومان از قبول ستم ابا و استنكاف ورزند، تا اقتدارات محدود گردد و حقوق محفوظ ماند ...» «2»
... «قصور، نهتنها از ستمكاران و ظالمان جهان است، بيشتر قصور و كوتاهي از محنتزدگان و مظلومان است كه تن به هر بيشرفي و بيناموسي دردادهاند ... به دليل اينكه هماره شماره ظالمان از مظلومان كمتر بوده است ... بايد حقيقة انسان، منكر ظلم و بدخواه ظالم و ناصر مظلومان باشد. لعنت بر يزيد مرده و تعظيم بر يزيد زنده، چه فايده دارد؟ بلكه بايد شخص از روي دل و جان به مقابله و مدافعه يزيدهاي زنده و شمرهاي موجود حاضر برخيزد ...» «3»
نظريات اجتماعي ميرزا آقا خان كرماني
ميرزا آقا خان، در شمار هوشمنداني بود كه براي متفكران و نويسندگان، مسئوليت مدني قائل بود و «نسبت به فرزانگان گوشهگير حاشيهنشين» زبان طعنش باز است، فكر اجتماعي وي، كوشش و مبارزه است، پس گام به ميدان پيكار سياسي نهاد، فصلي از آن را همكاري با ميرزا ملكم خان در انتشار روزنامه قانون و نشر مرام و تشكيل «حوزه آدميت» در اسلامبول تشكيل ميدهد و قسمت ديگرش را اشتراك مساعي با سيد جمال الدين اسدآبادي ميسازد ... با هردو، يار و همراز بود. اما وجهه نظرش با هردو تفاوت داشت و خود، صاحب رأي و استقلال فكر بود ... تا پيش از طغيان ملكم عليه دربار ناصر الدين شاه و تأسيس روزنامه قانون (1307) هيچ دوستي و رابطه مستقيمي ميان ملكم و ميرزا آقا خان وجود نداشته و انتشار قانون، در دوستي را باز كرد و شمارههاي آن را ملكم براي ميرزا آقا خان فرستاد ... با تبعيد ميرزا آقا خان به طرابوزان (1312) رشته همكاري آندو به ضرورت از هم بگسليد ... ميرزا آقا خان انتشار قانون را شادباش ميگويد و خجستگي آن را آرزو دارد: «تبريك ميگويم اين شركت مبارك را، به اين امر خير كه موجب نجات و سعادت ملت فلكزده ايران ميباشد و تهنيت ميگويم همت بلند و
______________________________
(1). صد خطابه، خطابه 41.
(2). رضوان
(3). انديشهها، از صفحه 245 به بعد، تلخيص از تتبعات دكتر فريدون آدميت.
ص: 437
فطرت ارجمند باني و مؤسس اين امر خطير و فيض عظيم را كه به سائقه عزم راسخ، كمر بر ايقاط «1» ملت، از خواب غفلت بسته، استقامت و دوام در اين نامه شعشعه بار ضياء «2» پاش را خواهانم ...» ميرزا آقا خان در مقام انتقاد، از روي كمال خيرخواهي پيشنهاد ميكند كه اين مجله ماهي دوبار منتشر شود، و در آن مسائل سياسي و اقتصادي و مباحث علمي مطرح شود. اختراعات علمي مهم و رويدادهاي بزرگ جهان، براي بيداري و انتباه فارسي زبانان ايران و ديگر كشورها، به زباني ساده نوشته شود. علل ترقي و انحطاط كشورها براساس علمي تبيين و تشريح گردد. وي در پايان ميگويد «هرگاه بعضي عبارات مستهجن «3» را از قبيل قاطرچي و آبدار و امثال آنها را از اين نامه پاك برداريد، به متانت و بيغرضي نزديكتر است ...» به ملكم مينويسد: «دلم از دست هرجومرج اوضاع ايران صدبار بيشتر از همه شماها خون است.» و «در صورتي كه ميدانيد وسيله معاشي براي بنده، در آن جاها پيدا ميشود مرا به لندن برسانيد و آنوقت هنر مردان جنگي را ببينيد.» حاضر بود، در يكي از مدارس علوم شرقي لندن شغل معلمي پيش گيرد، هرگاه اينكار فراهم نباشد بازهم در خدمت و فداكاري مقاصد شما به هر قسم، حاضرم ... در خدمت به انسانيت بالفطره عزمي راسخ و همّتي ثابت دارم. من ز لا حول آن طرف افتادهام.»
تأثير روزنامه قانون
با انتشار قانون، ميرزا آقا خان دلگرم و اميدوار ميگردد و در تأثير آن مينويسد: «سخنان قانون، همهجا پراكنده ميباشد و هركس اگر هم براي ارمغان و سوغات بوده چند نسخه به ايران فرستاده است ...» «4»
جاي ديگر ميگويد: «متعلمين دار الفنون و كسانيكه ذوق علم را فهميدهاند فدوي اوراق قانون شدهاند. شما را به خدا، مستقيم و پايدار باشيد.» اين ميرساند كه با ياران ملكم و آزاديخواهان ايران، ارتباط مستقيم برقرار كرده بود. همچنين اطلاع ميدهد كه: از طرف دستگاه نكبتبار حكومت وقت، توسط سفارت اسلامبول به دايره گمرك عثماني نامه رسمي نوشته شده و خواستهاند دربارهاي تجّار يا چنتههاي رهگذران اگر نسخ قانون ببينند بگيرند و خبر بدهند. راجع به داستان امتياز نامه رژي و جنبش ملي در برانداختن آن، مينگارد: ايرانيان اسلامبول «عجب معني اتفاق را پي بردهاند.» چنان
______________________________
(1). بيداري
(2). نور
(3). زشت و زننده
(4). انديشههاي ميرزا آقا خان، از ص 15 به بعد.
ص: 438
اجتماعي كردند و تندزبان شدند كه سفير هراسناك گرديد و يك فوج ژاندارم خواست تا مبادا، به سفارت هجوم آورند. با اينكار، خود را نزد ايراني و عثماني مفتضح و صورت يك پول كرد، پيشنهاد ميكند شمارههاي تازهاي از قانون، چاپ و متن نامه عربي سيد جمال الدّين در آن منتشر گردد و هرچه كاغذش نازكتر باشد بهتر، چه به آساني به هرجا ارسال خواهد شد. بهعلاوه از آنجا كه بعضي از ملايان، چون مردگان هفتاد ساله بودند، حالا زنده شدند. شايسته است كه از حاج ميرزا محمد حسن شيرازي باني تحريم رژي و از همّت ساير علما، تحسين گردد. الحق شايسته تمجيد شدهاند، به شرط آنكه تا نقطه آخر، كار را اصلاح كنند ... وقت و فرصت را نبايد فوت كرد. ميرزا آقا خان پيام سيد جمال الدين را به ملكم ابلاغ ميكند و ميگويد به حضرت سيد بگوييد يك نمره قانون، مخصوصا براي روحانيان كربلا بفرستيد و از آنها بخواهيد كه در مبارزات اجتماعي شركت جويند و نگذارند كه ظلمه، پدر مسلمانان را بسوزانند و نايب امام با وجود نفوذ تامّه، ساكت و صامت بنشينند ...
پس از آنكه ميرزا آقا خان از همكاري با روزنامه باختر، سرخورد روي دل به سوي قانون آورد، اما اينجا همآنطور كه دلش ميخواست مجال عرض اندام نيافت. ميرزا آقا خان در نشر افكار «حوزه آدميّت» در عثماني و ايران سعي فراوان كرد و ميگويد با همفكران ملكم در تهران ارتباط و اشتراك مساعي دارد و معتقد است در فعاليتهاي سياسي «كار بايد از روي تدبير و حكمت باشد نه از روي عجله و سفاهت». به ملكم مينويسد: «صداي آدميت خردهخرده در مغز مردم جايگير خواهد شد ... خيلي بايد زحمت كشيد تا گوش و چشم اهالي ايران باز شود همين كه باز شد خودشان درصدد كار برميآيند ...» سرانجام ميرزا آقا خان تصميم گرفت براي بيداري هموطنانش دو كتاب تحت عنوان «تكاليف ملت» و ديگري در «تاريخ احوال قاجاريه» و بيان سبب ترقي و تنزل احوال دولت و ملت ايران بنويسد. از سرنوشت اين كتابها اطلاعي در دست نيست. ميرزا آقا خان معتقد است براي اصلاح ايران، بايد «باطنا قطعنظر از اين طايفه قاجار و چند نفر ملاي درباري و بيايمان نمود ... اينها جميع حركاتشان تحت غرض است و بهيچچيزشان اطمينان نيست.» «1» بلكه بايد «كاري كرد شايد آن طبايع بكر دست نخورده و آن خونهاي
______________________________
(1). انديشههاي ميرزا آقا خان، از ص 18 به بعد.
ص: 439
پاكيزه مردم متوسط ملت، از دهاقين و اعيان و نجبا به حركت بيايد ...» «1»
توجه به طبقه متوّسط و شهرنشين
جالب توجه است كه 120 سال پيش ميرزا آقا خان كرماني دريافت كه يك جنبش ملي، عليه ظلم و استبداد، بهمنظور استقرار آزادي و مشروطيت، فقط به كمك دهقانان و كسبه و تجار و طبقه متوسط يعني طبقه بورژوازي و شهرنشين امكانپذير است زيرا طبقه روحانيان درجه اول و درباريان و اعيان و اشراف متنعّم، همواره سعي ميكنند كه وضع موجود را حفظ كنند. اين طبقه محافظهكار، با هر نوع تحول اجتماعي و اقتصادي به نفع اكثريت، مخالفت ميورزند زيرا اگر حساب و كتابي در مملكت، و قانون، حافظ منافع اكثريت باشد، اقليت حاكم، اعم از روحانيان بزرگ و اشراف نميتوانند به مردم زور بگويند و حقوق فردي و اجتماعي آنان را ناديده بگيرند، و از جهل و بيخبري اكثريت، به نفع خويش استفاده كنند. اگر استثنائا از بين طبقه روحاني، مرداني چون سيد جمال الدين اسدآبادي و سيد محمد طباطبائي و سيد عبد الله بهبهاني و عدهيي ديگر، به نفع خلق بپا خيزند و يا از بين طبقه اشراف تني چند، مصالح و منافع توده مردم را بر آسايش و راحت خويش مرجّح شمارند، اين يك امر استثنايي است. اصل كلي اين است كه همواره طبقات ممتاز و مشترك المنافع، در راه بيخبري و انحطاط اكثريت مردم، يا تثبيت اوضاع اجتماعي، دست اتحاد به هم دادهاند. ميرزا آقا خان، كمابيش به اين حقيقت پيبرده بود كه هيچ دليلي وجود ندارد كه طبقات متنعّم و فرمانروا، به نفع اكثريت، قوانين و نظامات موجود را تغيير دهند، بلكه اين وظيفه طبقه محروم، و مردم متوسط الحال شهرنشين و كسبه و بازاريان و دهاقين و روشنفكران و اعيان و نجباي شكستخورده است، كه بايد براي تحصيل آزادي و تأمين زندگي مادي و معنوي خود، دست اتحاد به هم بدهند و هيئت حاكم، و قوانين و نظامات موجود را به نفع خود تغيير بدهند.
سيد جمال الدين اسدآبادي از دوستان ميرزا آقا خان كرماني بود و آرزوي اتحاد عالم اسلام را در سر ميپرورانيد. سلطان عبد الحميد نيز داعيه اتحاد اسلامي داشت و به ياري و همدستي سيد، سخت نيازمند بود. اسدآبادي از پذيرفتن دعوت عبد الحميد اكراه داشت و در حسن نيت او ترديد، ملكم او را به رفتن ترغيب نمود.
سلطان از احترام و مهرباني، چيزي درباره سيّد فروگذار نكرد و حتي خواست «اهل و عيال و خانه» به او بدهد، نپذيرفت. و گفت ... «هيچ غرضي ندارم جز خدمت به اسلام،
______________________________
(1). همان كتاب، ص 24.
ص: 440
و خدمت به اسلام را امروز منحصر در اين ميبينم كه همه مسلمانان را به اين علم هدايت، بخوانم ...» با اين انديشه بساط انجمن اتحاد اسلامي را با شركت جمعي از ايرانيان و رجال شيعه و ترك برپا كرد و مردم مختلفي را از هندي و تازي و مصري و بلخي و سوداني به دور خود گرد آورد. از ايرانيان، ميرزا آقا خان، شيخ احمد روحي، و برادرش افضل الملك، شيخ الرئيس ابو الحسن ميرزاي قاجار و ميرزا حسنخان خبير الملك، در زمره اعضاي آن انجمن بودند. دولت ايران از اول، با آمدن سيد به عثماني خشنود نبود، و از فعاليّتهاي او برآشفت. شاه تلگرافي به اين مضمون به سلطان عثماني كرد: «ما ادّعاي دوستي و يك جهتي در عالم اسلاميت ميكنيم، سيد جمال الدين را كه با من اينقدر دشمن است، شما چرا محترما آوردهايد و نگاهداري ميكنيد؟» عبد الحميد از سيد خواست، كه به سفارت ايران برود و بگويد «ظلمهايي كه به من از دولت ايران رفته، عفو ميكنم.» سيد قبول نكرد و گفت در لندن علاء السلطنه مكرر عفو، از من طلبيد، قبول نكردم، حال چگونه خودم به سفارت خواهم رفت و ترضيه داد.
واقعبيني ميرزا آقا خان
«وجهه ميرزا آقا خان، از نامهيي كه به ملكم نوشته آشكار ميشود از سيد خيلي واقعبينتر است، و اين اندازه اعتقاد دارد كه «بودن جناب شيخ، در اسلامبول، و لو به مأموريتي، مروّج آدميت و شكننده پشت جانوران متعدي است، و دماغ همه، به خاك ماليده ميشود.» اما نه به اتحاد اسلامي اعتقادي داشت و نه سرسختي سيد را، در برابر عبد الحميد و دشمني علني عليه شاه را، خردمندانه ميدانست، مصلحت را در آن ميديد كه توصيه سلطان را در رفتن به سفارت بپذيرد.
ميرزا آقا خان از همان مرحله نخست انديشناك است و به ملكم مينويسد: «انشاء الله عاقبت امر بخير باشد، قدري نصيحت به جناب شيخ بنويسيد، كه في الجمله از عالم لاهوتي، تنزل به ناسوت نمايد، و اوامر سلطاني را، زود بپذيرد و پايه سخنان را خيلي پايين بگيرند ... بنده هرچه اصرار و التماس كردم اينقدر سخن را بلند برنداريد و تسليم بشويد، قبول نكردند شايد از سركار بپذيرند.» و نيز از اين عبارت كه چندين ماه بعد مينويسد «جناب شيخ هم، خيلي عاقلتر و آزمودهتر شدهاند و مردم بيمعني و اراذل را از دور خود راندهاند» معلوم است كه رويه سيد را در جمع كردن عناصري ناشناس و بيمقدار به دور خود نميپسنديد. باري سيّد در اسلامبول مستقر گرديد و به كار پرداخت ... بساط انجمن اتحاد اسلامي، در آغاز رونق داشت، به گفته يكي از اعضاي آن قريب چهارصد نامه به علماي همه كشورهاي اسلامي فرستاده شد. و قريب دويست
ص: 441
جواب در تأييد هدف و مرام آن رسيد. عبد الحميد خود را كامياب ميديد، براي قدرداني از سيد، او را در آغوش كشيد و بوسيد. سفير ايران در اسلامبول كارهاي انجمن را با آب و تاب به دربار گزارش ميكرد و دولت، از فعاليتهاي اين محفل سياسي آگاه بود، حتّي برخي از نامههايي كه ميرزا آقا خان و احمد روحي در انتقاد از حكومت استبدادي ناصر الدينشاه به علماي عتبات نوشته و آنان را به همكاري در راه پيشرفت اتحاد جامعه اسلامي دعوت كرده بودند، توسط يكي از جاسوسان دولت (اسد اله خان نظام العلما، از نوادگان صدر اصفهان) به دست شاه افتاد. شاه و صدر اعظم، درصدد دستگيري سيد و ميرزا آقا خان كه به همدستي با او شناخته گرديده بود، افتادند. تسليم آنان را از باب عالي خواستار گرديدند. ولي تلاش دولت ايران يك چند بيثمر ماند. ناظم الدّوله (سفير ايران) در تلگراف خود به تهران ميگويد: «عجالة اقدامات را مناسب نميدانم ... منتظر موقع بهتر و مناسبتر ميباشم.» از شرحي كه ميرزا آقا خان به ملكم نوشته كاملا پيداست كه وي از نيرنگها ناظم الدوله و گزارشهايي كه عليه او دادهاند و نيز از تغيير سياست دولت عثماني، و سازش آن دولت با ايران بياطلاع نبوده، درصدد برآمد تابع دولت عثماني شود تا از گزند حكومت ايران، در امان باشد. عبد الحميد نخست وعده مساعدت داد ولي بعدا براي حفظ مناسبات عادي خود با ايران از وعده قبلي خود عدول كرد. ميرزا آقا خان از اين سرگرداني و ناايمني خود، رنج ميبرد، به ملكم مينويسد: «تا بتوانم مقاومت ميكنم وقتي كه نتوانستم فرار ميكنم و ميآيم به اروپا.» از ملكم تقاضاي شغل مناسبي در يكي از شهرهاي اروپا كرده بود و ظاهرا ملكم درصدد بود به او كمك كند ولي فرصت از دست برفت و زمان تبعيد به طرابوزان فرا رسيد.
رابطه سيد جمال الدين با «باب عالي»
ضمنا بايد بدانيم كه در همين ايام مناسبات سيد جمال الدين اسدآبادي و باب عالي، به تيرگي گراييد. معاندان سيد و درباريان، عليه او كارشكنيها كردند. سيد هم از انتقاد علني از حكومت عبد الحميد خودداري نميكرد. ميرزا آقا خان مينويسد: «حضرت شيخ سخت ايستاده ميگويد دو سال است مرا به اينجا جلب نمودهايد، اگر براي مهماني است بس است، اگر براي كاري است، كه كار من معين نشده، و اگر براي حبس است كه آن هم زنجير و زندان لازم است، اين كارها هيچ لزومي ندارد ...»
از طرف ديگر، دولت ايران در تكاپوي دستگيري سيد و يارانش بود و استرداد آنان را ميخواست، اما باب عالي راضي نميشد و گفتگوهاي سياسي ميان دو دولت ادامه
ص: 442
داشت كه دو حادثه، ورق را برگردانيد: يكي شورش ارامنه عثماني (13- 1312)، كه عبد الحميد سخت برآشفت و به كشتار آنان فرمان داد، و مجمع ارامنه عثماني، مهاجرت آنان را به ايران تقويت كرد، ديگر كشته شدن ناصر الدينشاه (ذيقعده 1313) بدست يكي از مريدان شوريدهدل سيد جمال الدين- سفير ايران فرصت را غنيمت شمرد و به دولت عثماني پيشنهاد كرد هرگاه با تسليم آنان موافقت گردد دولت ايران هم ارمنيان شورشي پناهنده به ايران را تسليم خواهد نمود.
عهدشكني و خيانت عبد الحميد
بالاخره عبد الحميد با تبعيد ميرزا آقا خان و يارانش موافقت نمود.
خانههايشان را تفتيش و نوشتههايشان را ضبط كردند، و هر سه را روانه طرابوزان ساختند. اموال روحي را به حراج گذاردند. در اوراق و نامههاي آنان، هيچ مدركي كه حكايت از فتنهجويي يا دخالت در شورش ارامنه داشته باشد بدست نيامد. عبد الحميد، چندين بار در اثر وساطت سيد و ديگران، قول مساعدت داد ولي سفير ايران در عثماني نيز آرام نداشت و دايما حكومت ايران و دولت عثماني را عليه آزاديخواهان ايران تحريك ميكرد. عبد الحميد، كه از نفوذ معنوي سيد جمال الدين هراسناك بود نه با تسليم او به حكومت ايران موافق بود و نه ميتوانست كه سيد را، آزاد بگذارد، تنها چاره را در نابود كردنش ميديد. سفير ايران (علاء الملك) پس از آنكه موافقت دولت عثماني را براي تبعيد آزاديخواهان بدست آورد، طي نامهيي محرمانه به خط خودش به دربار ايران نوشت: «چاره منحصر (به قتل سيد) است كه محرمانه به حضرت وليعهد دامت شوكته العالي دستور العمل داده شود از الواط دهخوارقان يا جاي ديگر تبريز، دو نفر را چيز داده اميدوار فرموده بفرستيد، اينجا با «سيد جمال» آمد و شد پيدا كرده به جزايش برسانيد.»
قتل آزاديخواهان در تبريز
مظفر الدينشاه راضي نشد و در خاتمه نامه علاء الملك نوشت:
«به آنطورها ممكن نيست و صلاح نميدانم.» دولت عثماني سرانجام آزاديخواهان ايران را تسليم كرد. برادر روحي براي نجات آنان به هر دري ميزد و از سيد جمال الدين خواست بار ديگر نزد سلطان پايمردي كند، اما سيد كه از همه چيز، بيزار گشته بود و خود را در زندان عبد الحميد ميديد گفت: «عار خواهش از دشمن را بر خود نمينهم، بگذار به ايران برده، سر
ص: 443
ببرند، تا درد و دمان ايشان پايه شرف و افتخاري بلند شود.» ميرزا آقا خان فرجام كار را حدس ميزد از طرابوزان به ميرزا يحيي دولتآبادي نوشت: «بديهي است ما را به عروسي به ايران نميآورند اگر ميتوانيد، چارهيي بينديشيد». در ذيحجه 1313 هر سه نفر را به دست مأموران سرحدي ايران سپردند، يكسره به زندان تبريز بردند و در غل و زنجير افكندند ... در هفته اول صفر 1314 در باغ اعتضاديّه شبانگاه، زير درخت نسترن سر بريدند، آن وزير و سفيري كه مشغول اين جنايت بودند، بعدها از كردار زشت خود شرمنده و پشيمان گرديدند اما چه سود ...» «1»
انديشههاي فلسفي ميرزا آقا خان
نظري كلي به انديشههاي فلسفي گذشتگان
مطالعه در تاريخ فلسفه ايران بعد از اسلام نشان ميدهد كه تنها فيلسوف و متفكري كه علمي و منطقي فكر ميكرد، زكريّاي رازي بود كه در قرن سوم هجري ميزيسته و جزو اصحاب هيولي است.
يعني ماده و مكان را قديمي ميداند و ميگويد عقل نميپذيرد كه ماده و مكان آن، ناگهان و بدون اينكه سابقا ماده يا مكاني وجود داشته باشد، بهوجود آيد. به اين ترتيب، رازي معتقد به قدم عالم بود و به اقتضاي محيط اقتصادي و اجتماعي آن روز ايران، علمي و منطقي فكر ميكرد. پس از مرگ رازي از متفكرين و دانشمندان ايران بوعلي سينا بيش از ديگران به علم و عقل و استدلال معتقد بود و انديشهها و افكار او، چنانكه قبلا اشاره كرديم، طي قرون، در شرق و غرب مورد استفاده علما و دانشمندان قرار گرفت. به احتمال قوي، اگر شرايط اجتماعي و تعصّب اشاعره و روحانيان قشري اجازه ميداد و متفكران و صاحبنظران ايران دنباله افكار رازي را ميگرفتند، علوم مادي و تجربي در ايران پيش ميرفت و ممكن بود كه ماقبل از اروپاييان به اصالت طبيعت و ارزش مشاهده و تجربه پيببريم، ولي چنانكه ميدانيم با مرگ بوعلي، اندكاندك انديشههاي علمي و فلسفي در سراشيبي ماوراء الطبيعه و ايدآليسم فرو غلطيد، و به علت عدم ثبات سياسي و تغيير سلسلهها و حكومتها و حمله مغول و تيمور و جنگهاي مداوم فئودالها رشد اجتماعي و فرهنگي سستي گرفت و فكر مشاهده و تجربه يكباره فراموش شد.
آخرين وارث مكتب ايدآليسم، حاج ملا هادي سبزواري است. اين مرد دانشمند از انقلاب
______________________________
(1). تلخيص از كتاب ميرزا آقا خان كرماني، از ص 25 تا 35.
ص: 444
فرهنگي غرب بيخبر بود و «عمل عكاسي» را مخالف قانون و براهين علميه حكماي سلف، ميدانست و وقتي عكس خود او را برداشتند، انگشت حيرت بدندان گرفت ... «1»
... افكار و تحقيقات دانشمندان جديد فرنگستان در رشته طبيعيّات و رياضيات از اوايل سده نوزدهم ميلادي (قرن سيزدهم هجري) به بعد، راه به ايران باز كرد ... كنت دوگوبينو، وزير مختار فيلسوف مشرب فرانسه در ايران، كه با اهل حكمت و دانايان فرقههاي مختلف مذهبي محشور بود مينويسد: «من اشخاصي را ميشناسم كه دانشمند متبحّر در علوم و معارف هستند و نسبت به فراگرفتن معلومات مفيده حريصاند و از دقايق و لطايف فلسفه، حظ و لذّت فراوان ميبرند ...» «2»
همچنين به كساني برخورده است كه افكار فلسفي اسپينوزا و كانت را ميدانستند و با پرسشهاي خود، او را متحيّر ميساختند ... گوبينو ضمن گفتار درباره «آزادانديشان» ايران ميگويد، اين دستور دكارت «چون فكر ميكنم پس هستم» جلب توجه هوشمندان ايران را كرده است. «جلساتي كه پنج فصل از شاهكار دكارت را به پارهاي از دانشمندان متفكر و باهوش ايراني ارائه دادم هرگز فراموش نخواهم كرد، اين فصول پنجگانه در آنها تأثيرات فوق العاده كرد، و البته اين تأثيرات بينتيجه نخواهد ماند ... فيلسوفان ايراني كه با من آشنا هستند، بيشتر مايلند كه معرفت كاملي به احوال اسپينوزا و هگل پيدا كنند و علت آنهم معلوم است، زيرا كه افكار اين دو فيلسوف، آسيايي است.»
از پيشروان افكار فلسفي جديد، چنانكه گفتيم، ميرزا فتحعلي آخوندزاده است (1295- 1227)، كه ضمن گفتارهاي مختلف، بعضي عقايد حكماي اروپا را آورد و نكته جالبتوجه اينكه مقالهيي درباره انديشههاي هيوم در مسأله واجب الوجود نگاشت ... هيوم را از آن جهت انتخاب كرد كه رأي او را در نفي واجب ميپسنديد. ميرزا فتحعلي، صرفا و مطلقا معتقد به فلسفه مادي بود.
بعد از ميرزا فتحعلي، بايد از سيد جمال الدين اسدآبادي (1314- 1254) نام برد كه درواقع ويرانگر سنّتهاي فلسفي گذشته است و آن تعاليم را معيوب و نارسا و حتي گمراهكننده ميخواند. و اين مسأله را عنوان كرد كه حكمت واقعي آن است كه بر بنياد كشفيّات علمي جديد قرار گيرد. هرچند سيد، چندان اهل تأليف نبود، از خطابههايش در هندوستان و از همان مختصر كه نوشته است، وجهه نظر مترقي او را ميتوان شناخت ...
با اين مقدمه، آراي فيلسوفان مغرب، راهي به ايران باز كرد، اما كسيكه تفكر را بر اصول
______________________________
(1). انديشههاي فلسفي ميرزا آقا خان، به اهتمام دكتر فريدون آدميت، ص 59 به بعد.
(2). كنت دوگوبينو، مذاهب و فلسفه در آسياي ميانه ترجمه فرهوشي، ص 57.
ص: 445
جديدي بنيان نهاد، و حكمت را از قالب «معقولات» به مفهومي كه پيشينيان و مدرسان به كار ميبرند بيرون آورد و مباحث تازهيي را عرضه داشت، ميرزا آقا خان كرماني است. آن مرد هوشمند، پيبرده بود كه حكمت از علم جدا نيست و اصول تحقيقات و تجربيّات علمي است، كه پايه آراي فلسفي جديد را ساخته است و انديشههايي كه براساس علم نباشد حكمت نيست، بلكه قسمت زياد آن، خيالبافيهاي پراكنده است. نوشتههاي ميرزا آقا خان از دو جنبه ديگر نيز تازگي داشت: يكي اينكه به پيروي دانشوران غرب، كوشش دارد قانون يا قوانين ثابتي را به دست دهد، كه بر جميع مظاهر و پديدههاي جهان هستي و همه رشتههاي دانش و فن و معرفت انساني، قابل انطباق باشد، ديگر اينكه براي حكمت، طريقيّت قايل است، يعني مثل بيكن و دكارت و اصحاب اصالت تجربه ميگويد فلسفه را بايد براي ترقي اجتماع و بهبود زندگي دنيوي و كمال انساني بهكار برد و گرنه ثمري از فلسفه حاصل نميگردد ... در مقايسه فلسفه جديد اروپا با حكمت ايراني، آثار و عقايد علماي معقول را يكسره تخطئه ميكند. مينويسد: ميرداماد، مهملات حكمت يونان را با خزعبلات هندوان، و موهومات ايرانيان، بهمريخته «آش شلهقلمكار» پخته كه، نه من و شما در اين آش حيران و سرگردانيم بلكه امام غزالي و فخر رازي و بو علي هم متحير شدهاند ... «1»
«همچنين بايد اسفار ملاصدراي شيرازي، و شرح الزّياره شيخ احمد احسايي و آثار حاجي سيد كاظم رشتي و حاجي كريم خان كرماني و شيخ مرتضي انصاري و سيد باب را خواند، و پاي درس ميرزا محمد اخباري و حاجي ملا هادي سبزواري نشست تا به حدود اطلاعات علمي آنان پيبرد، من كه بعضي از پزندگان آن آش را ديده و بافندگان اين قماش را شناختهام و خود روزي «از هردو چشيده و بافتهام» عرض ميكنم هركس به آنان روي آورد، گرسنه و سرگردان ماند و از هر علمي بيخبر گشته ... همهچيز را مجهول و تكليفش نامعلوم، شده است.» «2»
«... تنها افتخار به اين ميكنم كه بعد از شنيدن اقوال متشتته و مخالطه «3» با اقوام مختلفه و مطالعه كتب و آثار بسيار از مردم، بدون محاكمه و امعان نظر، صرف تقليد و بو الهوسي را كار نبستم و زمام عقل را به دست اين و آن ندادم، بلكه با پاي خود راه رفتم و با چشم خود نظر كردم و همهجا فكر خود را مقوّم و عقل خويش را منوّر ساختم و
______________________________
(1). انديشهها، ص 66 به بعد.
(2). از سه مكتوب
(3). آميزش
ص: 446
مهماامكن «1»، رفع خرافات و طامات از خود نمودم ... بعد از آنكه ده سال متوالي در روي مبدأ و معاد اشياء تكوينيّه و بواعث تشريعيّه آنها فكر كردم و اقوال پيشينيان و گروه بازپسين را در اين خصوص مطالعه نمودم و ميان اقوال مختلفه با دلايل عقل پيشبين محاكمه كردم، اين اثر را نوشتم و آن «از حاقّ طبيعت اشياء برخاسته است.»
راه كشف حقيقت
نظر نويسنده، جز بيان حقيقت نيست، همهجا معتقد به روش انتقادي است. معتزله را تمجيد ميكند زيرا كه «گفتهاند ... اول كاري كه براي هر نفس واجب است اين است كه در هر ديانت و مذهب بوده فورا در صحت و درستي آن شك كند و دليل و برهان قاطع طلب نمايد و به هرجا كه به برهان منتهي و مودّي شد، به آنجا گرايد.» ... بنيان انديشههاي فلسفي ميرزا آقا خان بر اصالت عقل و اصالت تجربه بنا شده است و در كارگاه هستي و تمام امور جهان، رابطه علت و معلول را ميشناسد، ميگويد: «مقّوم و ميزان آدمي عقل است، و عقل، حاكم هر چيزي است.» در جاي ديگر مينويسد: «در دايره امكان هيچ اشرف و اعلي از عقل نيست و چيزي جز عقل، حجّت نميتواند باشد، زيرا كه هر حجت، به عقل فهميده ميشود.» ... به معقولات، از طريق محسوسات پي ميبريم و در اينباره چنين ميآورد:
در ذهن، آدمي معاني جزئيه را درك ميكند و از طبقهبندي آن مدركات حسّي «صور كليّه» ميسازد، يعني آنچه در ماده ظاهر نشده ذهن درمييابد. همه اختراعات و كشفيّات علوم طبيعي، زاده همان تجربههاي جزئي و ادراك كلي است و از اينرو در وجود ارتباط مستقيم، ميان مدرك حسّي و عقلي ترديد نميتوان كرد ...» «2»
توجه به علوم اجتماعي
در زمينه مسائل اجتماعي نيز، آراء ميرزا آقا خان نسبت به عصري كه ميزيست بسيار جالب و مترقي است. بهنظر او انسان همواره در تلاش درك حقايق است و «بالاخره جوهر ترقيپذير، انسان است كه او را قابل كمالات لايتناهي نموده است.» به نظر ميرزا آقا خان «عدم مساوات» كه امروز در ميان اجتماعات بشري ديده ميشود يك پديده غيرطبيعي است. انسانهاي ابتدايي كه زندگي طبيعي داشتند، همه با هم در شرايط زندگي، مساوي بودند. بنابراين فقر و توانگري، از عوارض اجتماع مدني و امري عرضي و غيرطبيعي است. به نظر او پارهيي
______________________________
(1). حتي الامكان
(2). انديشهها ...، ص 69 به بعد.
ص: 447
عقايد، نتيجه ترس و جهل است و بر خوف و رجاي موهومي قرار دارد ... اما آخر ... ذهن كنجكاو آدمي «دليل و برهان عقلي» را طلب نمود و اين نقطه پيدايش حكمت بود كه تعقل، آدمي را از آسمان اوهام به زمين فرود آورد، لاجرم سه قدرت اصلي بهوجود آمد: حكومت كه ميترسانيد، ديانت كه ميباورانيد، و حكمت كه ميفهمانيد. به نظر او فطرت آدمي و مدنيّت، انسانها را به سعادت و خوشبختي ميرساند، مذهب و حكومت ممكن است كه عامل ترقي و يا سبب انحطاط و عقبماندگي جامعه گردد، زيرا اين دو قدرت، آفريده و مخلوق انسان و از عوامل متغيّر عرضي جامعه بشمار ميآيند. حكومت و مذهب اگر در راه «ترقي و سعادت» اجتماع گام بردارد موجب پيشرفت، و در غير اين صورت، عامل انحطاط و بدبختي جامعه است. «در تاريخ ايران ميبينم در دورهيي كه آيين حكمراني با قانون داد و ترقي، جور بود، ملت ايران حيات تازه يافت ... برعكس در دورهيي كه قدرت دولت به ستمگري گراييد مخل ترقّي شد. همين معني درباره اديان نيز صدق ميكند. آييني كه به اصلاح امور دنيايي پردازد و مشوّق بسط معيشت و زندگي باشد وسيله تعالي اقوام ميگردد ... برعكس اگر عقايد مذهبي، توجه آدمي را از جهان طبيعي و حقيقي به آسمان اوهام و خيالپردازي بكشاند. آثارش فقر است و ادبار و انحطاط اجتماعي، به همين جهت ميبينيم زماني كه كيش ايرانيان اسلام واقعي بود عامل اعتلا و ترقي جامعه گرديد و همين كه احكام آن عملا تغيير ماهيّت داد و به تعصّب و اوهامپرستي رسيد، سدّ ترقي گرديد و سبب خرابي و ويراني.»
ارزش آزادي و دموكراسي
«... هرگاه در ملتي، سياست و دين گرفتار استيلاي فرمانروايان «ديسپوت» (يعني مستبد) و علماي «فاناتيك و متعصّب» گردد، ديگر مجالي براي «تنفس طبيعي» براي آن قوم باقي نميماند و غلبه آن دو قدرت مصنوعي، نمو طبيعي جامعه را محصور و متوقف ميگرداند و سرانجام كارش را به تباهي ميرساند؛ حال ببينيم در سير تاريخ ملل مشرق و مغرب چه همبستگي و تناسبي ميان نوع حكومت، و وجهه نظر ديني آن اقوام وجود داشته است؟ چكيده استدلالش اين است: تاريخ مشرقزمين، حكايت از اين ميكند كه اعتقادهاي مذهبي ملل آسيايي (اعم از قوم چيني و مغولي و آريايي و سامي) هريك، گرايش به شناختن قدرت و احد مطلق داشتهاند يا پادشاه را پسر آسمان ميخواندند ... يا «خداتراشي» ميكردند و يا دامنه تصّورات خود را بهوجود نيروي مقتدري كه جامع قدرت مطلق و صفات كمالي بود
ص: 448
ميرسانيدند، در برابر آن قدرتها، چون و چرا راه نداشت. درواقع ميتوان گفت كه «اصول منارشي» و حكومت استبدادي و «ديسپوتيزم» از همين اعتقاد به قدرت مطلق، روييده است.
اصحاب حكومت مطلقه ميگويند، همانطور كه براي گوسفندان، شباني لازم است و چوپان نسبت به آنها «فعّال ما يشاء، و لا يسئل عمّا يفعل» ميباشد، به همان قياس شهرياران نيز، مالك الرقاب رعيت هستند و هيچكس را در برابر اراده آنان حق چون و چرا گفتن نيست ... پس شگفت نيست كه تصوري جز روش حكومت استبدادي در ذهن ملل شرق نمو نيافته باشد ...» «1» با مراجعه به تاريخ، ميبينيم تمام انديشههاي ميرزا آقا خان در مورد ملل مشرق، مقرون به حقيقت نيست. كنفوسيوس متفكر چيني 5 قرن قبل از ميلاد مسيح ميگويد: آنچه را به خود نميپسندي به ديگران مپسند. او به حقوق فردي و اجتماعي مردم احترام ميگذارد و با كمال صراحت ميگويد: «هرگاه فرماني ناصواب باشد بايد فرزند در برابر پدر خود مقاومت كند، و وزير در مقابل خداوندگار خويش بايستد و فرمانهاي ناصواب او را بكار نبندد.»
متفكرين چيني
«در همان قروني كه «بنارس» در هندوستان و «آتن» در يونان، كانون فيلسوفان بود، متفكرين چيني در شهر «لويانگ» گرد ميآمدند و با همان آزادگي و آزادانديشي كه آتن را مركز عقلي دنياي مديترانه ساخت به بحث و فحص ميپرداختند.
به نظر ويل دورانت «دانش فيلسوفان چين گرانبهاترين ارمغاني است كه چين به جهان داده است. در سال 1697 دانشمندي بهنام «لايب نيتس» خواهان آميختن پيوند شرق و غرب گرديد و گفت اگر خردمندي در مقام داوري بين محاسن شرق و غرب برگزيده شود، سيب زرين را به رسم جايزه به چينيان خواهد داد. در پايان قرون وسطا، پس از آنكه اروپا در خط تجدد و ترقي قدم نهاد، متفكرين و نويسندگان غرب بيش از پيش به فرهنگ و آراي فلاسفه ايران و چين توجه كردند. آثار رازي و بو علي، سالها در محافل علمي اروپا تدريس ميشد. گوته، ولتر، و تولستوي از مطالعه آثار فلاسفه چين لذت ميبردند. «گوته دلباخته حافظ بود.» ولتر ميگويد: «من كتابهاي كنفوسيوس را با دقت خواندهام و از آنها يادداشتها برداشتهام، آنها را سرشار از پاكترين اخلاق و دور از هر
______________________________
(1). تلخيص از انديشهها، از ص 93 تا 102.
ص: 449
نوع فريبكاري ديدهام.» «1» در ميان شهرياران چين نيز كموبيش مردان خيرخواه و اصلاحطلب وجود داشتند، چنانكه دودمان «سونگ» همين كه زمام امور را به دست گرفت مردي بهنام «وانگ آنشي» را مأمور اصلاح امور اقتصادي و اجتماعي چين كرد و او در اين راه قدمهاي اساسي برداشت.
ميزا آقا خان مينويسد: «در حكومت مشروطه كه از مغرب زمين برخاست، ميبينيم اختيارات «رئيس جمهور» مثل قدرت رب النوع محدود بود. اصحاب حكومت جمهوري را اعتقاد بر اين بود كه در مقابل دولت، لزوما بايد قوه ديگري وجود داشته باشد كه، مانع از تجاوزات حكومت بشود و هريك از افراد ملت، صاحب حق باشد ...» «2»
لزوم همآهنگي قوانين با خصوصيات اجتماعي
ميرزا آقا خان معتقد است كه اخلاق و آداب و مختصات اقليمي اقوام و ملل، با هم سازگاري ندارد و بنابراين نميتوان قانوني وضع كرد كه در تمام كشورها و با هر شرايطي سازگار و قابل اجرا باشد. وي نظريه معروف منتسكيو را كه ميگويد: «هر ملت شايسته نوع حكومتي است كه دارد» امري مطلق و كلي نميداند و معتقد است كه نحوه عمل زمامداران و سياستمداران نيز، در رشد ملّي نقشي عظيم دارد و اگر زمامداران كشوري در كار تعليم و تربيت ملّتي تعلل ورزند و به مردم اجازه رشد و تكامل و بحث و انتقاد ندهند، طبيعي است چنين جامعهيي به طرف ترقي و تكامل و حكومت ملي نخواهد رفت.
تغيير و تبديل قوانين در سير زمان
ديگر از انديشههاي مترقي اين مرد، اعتقاد به اصول «تبديل قوانين در سير زمان» است. بهنظر او مدنيت دايما راه ترقي ميسپرد و منافع و نيازمنديهاي هيئت اجتماع تحول ميپذيرد، لاجرم لزوم تبديل قوانين، كه تابع آن تبدّلات است امري طبيعي خواهد بود.
در مقايسه قوانين موضوعه عقلي، با ديگر احكام رأي ارباب تعقّل را ميپسندد و خرد آدمي را معيار درست و كافي ميداند و ميگويد علم به مراتب اشرف از اعتقاد است و فهميدن بهتر از باور كردن است.
بهنظر وي، محيط طبيعي و جغرافيايي، وراثت، خانواده، حكومت و دين در خلق و
______________________________
(1). ويل دورانت، تاريخ تمدن، كتاب اول، بخش سوم، ص 933.
(2). «تكوين و تشريع» به نقل از انديشهها، ص 102 و 103.
ص: 450
خوي ملي تأثيري عميق دارد.
ميرزا آقا خان پس از بحث در پيرامون تأثير يكايك عوامل نامبرده در خلقوخوي و رشد ملي مينويسد: «زبان، كليد شناسايي درجه مدنيّت و ماهيّت فرهنگ اقوام است، چنانكه حدّ تمدن تازيان را در دوره جاهليّت يعني قبل از نهضت اسلامي، از اينجا ميتوان شناخت، كه اصطلاحات علوم و فنون در زبان عربي وجود نداشت و از لغات سياسي و قوانين مدني عاري بود، اما در جهت ديگر، براي عضو جنسي (يعني آلت انسان) هزارگونه اسم و لقب و كنيه داشتند ... اين نشانهيي است از استغراق آن قوم در فحشاء ...
از حسن و زيبائي جز سفيدي نميدانستند- بهمان قياس از ريشه لغوي و اصطلاحات ديگر اقوام نظير «اشكيلك» و «طوماق» و «قورمه» ... درجه مدنيت و احكام مغولان و تركان را ميتوان شناخت ...» «1»